34

96 19 6
                                    


سر میز صبحانه بودند اما بیو هنوز هم چشمانش را فراری میداد و حتی تا جایی که می توانست حرف نمیزد.این حرکتش هم باعث خنده ی بایبل میشد هم باعث دلتنگی اش بطوری که دیگر تحمل نکرد و با اینکه سعی کرده بود مزاحم خلوت افکارش نشود و حرفی نزند،گفت:"اگر قرار باشه هربار اینطوری بکنی من دیگه چطور میتونم بهت دست بزنم؟"

"هان!؟"بیو متعجب از شکسته شدن سکوت با چنین جمله سنگینی سر بلند کرد و ناخواسته به چشمان شوخ بایبل نگاه کرد:"چی؟"

بایبل سعی کرد لبخند بزند:"میگم تا کی قراره ازم خجالت بکشی؟"

برعکس بیو سعی کرد نخندد:"نه من...چیزه...داشتم فکر میکردم!"

بایبل بمنظور کمک در فرارش از حقیقت، بی علاقه پرسید:"به چی؟"

"اینکه..."بیو دست از میز کشید و تکیه زد.بهانه نبود واقعاً فکرش درگیر شده بود:"آخر هفته اگر بازم مایل و آدماش بیاند اینجا..."

بایبل هم دست از فنجان قهوه اش کشید و عقب لمید.فکر نمیکرد بیوبه این زودی به آن مورد اشاره کند:"خب تو میتونی بری پیش اسکات"

بیو عصبی از اینکه بایبل منظورش را نگرفت حرفش را برید:"موضوع من نیستم تویی!" و به چشمان نگران بایبل خیره شد:"اگر بازم برات یکی رو بیارند..."

بایبل تازه دلیل ناراحتی بیو را فهمید و نفس عمیقی کشید.بیو از ترس اینکه بایبل بخاطر این حسادت بیجا عصبانی شود با عجله اضافه کرد: "نه که به من مربوط باشه...یعنی...هنوز رابطه ما شکل نگرفته و من حق دخالت ندارم فقط برام سوال شد"

بایبل اخم کرد:"این چه حرفیه؟البته که حق داری!همونقدر که من در مورد تو احساس مالکیت دارم منم مال تو هستم و تو باید..."

چشمان بیو با شوق درخشید:"واقعاً اینطور فکر میکنی؟یعنی...تو هم مال منی بایبل؟!" لبش بالاخره به لبخند باز شد.

بایبل نمی فهمید چه در سر بیو می گذشت که غیر از این تصور کرده بود"البته که اینطوره!تو چرا...اصلاً..."حرفش با بلند شدن ناگهانی بیو نصفه ماند.

بیو با عجله میز را دور زد و خود را به بایبل رساند:"اوه بایبلم!" از کنار دست دور گردن او انداخت و سرش را بغل کرد:"خیلی دوست دارم"

بایبل هم متقابلاً کمر او را بغل کرد و او را روی پاهایش کشید و نشاند: "منم دوست دارم دیونه"

بیو حلقه ی بازوهایش را تنگتر کرد و به لبهای بایبل که مزه ی قهوه میدادند بوسه نشاند:"پس قول بده اگر کسیو آوردن بهش دست نزنی!"

بایبل مست از این بوسه ی غافلگیرکننده زمزمه کرد:"دست نمیزنم"

او هم حلقه ی بازوهایش را تنگتر کرد و گردنش را عقب خم کرد تا بوسه ی دیگری از این دهان وانیلی بگیرد ولی بیو با دلهره سرش را عقب برد و غرید:"و نزار اونام بهت دست بزنن!"

Fight4uWhere stories live. Discover now