32

106 18 7
                                    


با اینکه برای به آغوش کشیدن بیو و داشتنش صبر نداشت اما قبل از ترک باشگاه با دقت و وسواسی کامل دوش گرفت، موهایش را خوب خشک کرد و اسپری خوشبویی به تنش زد چون می دانست اگر به خانه برسد و بیو را ببیند بماند حمام کردن حتی ممکن بود بدون لباس درآوردن رویش بپرد ولی وقتی با آن هیجان و عجله که کم مانده بود او را به همراه موتورش زیر ماشینهای پر سرعت بگیرد و به کشتن بدهد به خانه رسید همه ی دلخوشیش مثل حبابی بزرگ ترکید و غیب شد.بیو بخواب رفته بود!همانطور که وعده داده بود دوش گرفته حوله سفید و نو را بتن کرده روی تخت او دراز کشیده بود اما شاید خستگی خرید یا انتظار طولانی باعث شده بود نتواند بیدار بماند و مثل یک قوی زیبا پیچیده در پروبال سفیدش خوابیده بود.آنقدر معصوم و بی پناه بنظر می آمدکه بایبل دلش نیامد بیدارش کند.پس با اینکه تا حد دیوانگی او را می خواست بی صدا جلو رفت و پتو را روی پاهای لخت و سینه ی بیرون مانده از حوله کشید.آنقدر با موهای نیمه مرطوب و بهم ریخته دوست داشتنی دیده میشد که نتوانست دور بایستد خم شد و بوسه ای به گونه ی نرمش نشاند ولی وقتی قد راست کرد برگردد بیو مچ دستش را گرفت!بایبل از کارش پشیمان شد:"اوه بیدارت کردم؟!"

بیو لبخند به لب چشمانش را باز کرد:"نخوابیده بودم که!"و دست او را کشید.مسلماً مثل او قدرت نداشت آنقدر محکم و قوی بکشد که بایبل بیفتد ولی بایبل با همین کشش ملایم چنان ضعف کرد که در جواب دعوت او روی هیکلش رها شد تا بیو کنترل جسم او را بدست بگیرد.بازوها دور هم گره خورد و سرها در گردن هم آرام گرفت.

"زود اومدی!"زمزمه ی بیو گوشش را غلغلک داد و لبخند به لبش نشاند.

"برنده شدم!"و پوست گردن بیو را عمیقاً بویید.همان عطر آشنای مارشملو آمیخته با بوی توت فرنگی شامپو بدنش.

دل بیو لرزید.هرچند به برد و باخت ربط نداشت و او واقعاً میخواست جسمش هم مثل قلبش به بایبل تعلق بگیرد اما همچنان میترسید با حرکتی ناخواسته او را برنجاند.

"و حالا جایزه تو میخوایی؟"صدایش هم لرزید ولی خندید تا بایبل متوجه نشود.

بایبل سر از شانه ی بیو بالا آورد و به چشمان خمار و صورت سرخ شده از خجالتش خیره شد:"اگر آمادگیشو نداری می تونم بازم صبر کنم"

بیو باورش نشد جدی باشد پس بااینکه بعد از دیدن صورت جذاب بایبل حس میکرد دوباره عاشقش شده بشوخی زمزمه کرد: "باشه پس...صبر کن!"

بایبل از چیزی که شنید یکه خورد ولی سعی کرد ناراحتیش را بروز ندهد.خود را به سرعت عقب کشید و لب تخت نشست:"باشه!"

بیو با تعجب کمی خود را بالا کشید و به تاج تخت تکیه زد.تنها چند ثانیه نگاهشان بر هم ماند.بایبل ناگهان تیشرتش را در آورد و پای تخت پرت کرد:"خب صبرم تموم شد!"

Fight4uWhere stories live. Discover now