22

144 24 5
                                    

"تو...تو چرا اینجایی؟!مگه...نرفتی؟!"بایبل هنوز نمی توانست حقیقتی را که عیان بود هضم کند.

بیو چهاردست و پا از داخل کمد بیرون خزید:"نشد! نتونستم..." پاهایش گرفته بود و بلند شدن از زمین برایش سخت شده بود:"تا درو باز کردم آپو از آسانسور اومد بیرون! مجبور شدم برگردم" با فشار دستهایش روی زانوهایش کمرش را راست کرد و بالاخره با بایبل روبرو شد.چقدر رنگش پریده بود!

بایبل سعی میکرد ابعاد فاجعه ی حضور بیو را در ذهنش بسنجد ولی لعنت آنقدر بزرگ بود که نفسش را میبرید!

"من...نمی فهمم!یعنی تو...کل شب اینجا توی کمد بودی!؟" نیاز

به جواب دادن بیو نبود.لپهای قرمز شده اش نشان میداد همه چیز را دیده و شنیده!

بیو نمی دانست چه بگوید یا اصلاً حرفی بزند یا نه!نمی توانست طرز برداشت و برخورد بایبل را در مقابل اتفاق پیش آمده حدس بزند.خود را به نفهمی زد:"چطور شد زود رفتن؟!"و برای فرار از خشم و شرم بایبل به سمت در رفت و باز کرد.نور راهرو داخل افتاد.

بایبل درحالیکه پشت سر هم نفس عمیق میکشید بلکه آرام بماند نگاهش را چرخاند و مسیر کمد تا تخت را کنترل کرد.تصور اینکه بیو ارضا شدن او را دیده و ناله های پرشهوتش را شنیده مثل ضربات مشتی که پشت سرهم به سرش کوبیده میشد باعث تیر کشیدن مغز و قلبش میشد!

"تو باید...بهم خبر میدادی!"صدایش چنان خشک بود که خودش نشناخت!

بیو با خجالت در چهارچوب در ماند:"نتونستم...یعنی خواستم ولی چطور می تونستم که!؟"

بایبل چشمانش را بست،دستهایش را مشت کرد و سعی کرد چند نفس عمیق بکشد.چه باید میگفت؟ چکار باید میکرد؟آیا نیاز به توضیح بود؟آیا بیراهه ای بود که خود را به آن بزند و فرار کند؟ همه چیز عیان بود و آبروی او دیگر از بین رفته بود!

شادی بیو از شنیدن اعترافات عشقی بایبل جایش را به ترس از ویران شدن عشقی که هنوز پا نگرفته بود داد و قلبش به تلخی فشرده شد:"من...تو کمد خوابم برد!"و در نهایت حماقت اضافه کرد:"چیزی ندیدم و نشنیدم!"

بایبل چشمانش را باز کرد و خنده ی بدی کرد.چه تابلو هول کرده بود!واقعاً فکر میکرد دروغگویی چیزی را عوض میکند؟!

بیو متوجه خرابکاریش شد و در تلاش برای ادامه دادن رد گم کنی گفت:"نگفتی چطور شد زود رفتند؟"نگاهی به سر راهرو انداخت تا از دیدن چشمان ترسناک بایبل در امان بماند:"کسی که نفهمید من اینجام نه؟!"لعنت که لرز صدایش نشان میداد چه ناشیانه نقش بازی میکند!

بایبل حال خود را نمی فهمید.حتی نمی فهمید چرا اینقدر داغون شده بود و چرا نمی توانست درست فکر و عمل کند.تنها کاری که در آن لحظه می توانست بکند و با عقلش جور در می آمد فرار کردن بود وگرنه ممکن بود حرفهای ناخواسته بزند یا حتی رفتار ناشایست نشان بدهد!

Fight4uWhere stories live. Discover now