خودش هم نمی دانست چرا چنین عکس العملی نشان داده بود. شاید هنوز از دست بایبل دلخور بود.شاید هم آن فشار و اجبارش او را یاد جایی انداخته بود که مدتها در آن حبس بود و جسماً و روحاً تحت کنترل دیگران بود.شاید هم فقط از اینهمه وابستگی ترسیده بود!از تسلط پیدا کردن بایبل درحالیکه هنوز خودش حس تعلق پیدا کردن نداشت!لحظاتی آغوش خالی و خراش کوچکی که روی دستش افتاده بود تماشا کرد.بدنش از نگرانی می لرزید و قلبش درد گرفته بود.یعنی بیو هنوز هم از دستش عصبانی بود یا از آغوش پر نیاز او ترسیده بود.دلیلش هر چه که بود باید میفهمید و سوتفاهم را قبل از دیوانه شدن خود برطرف میکرد!
صدای تق تق در را شنید و بایبل،همانطور که انتظارش را داشت وارد شد:"بیو؟!"
جواب نداد.بجایش قلاب دستهای دور پاهایش را تنگ تر کرد و زانوهایش را به سینه اش فشرد.
بایبل به تخت خالی و اطراف نگاه کرد و متعجب از پیدا نکردن بیو تا وسط اتاق پیش رفت.یعنی مخفی شده بود؟اما چرا؟! میخواست دولا شده زیر تخت را چک کند که بیاد کمد افتاد و سرش را چرخاند.می توانست نوک پاهایش را در جوراب سفید ببیند.
بایبل نزدیک شد و در کشویی را کنار هل داد تا بیشتر باز شود.بیو سر به زیر انداخت تا صورتش را از دید بایبل دور نگه دارد.بایبل با دیدن طرز نشستن و فرار چشمی بیو بیشتر دچار عذاب وجدان شد:"ترسوندمت؟"
بیو سرش را ریز اما مداوم تکان داد.بایبل با خجالت چمپاتمه زد: "قصدم این نبود...میدونی که..."
بیو سرش را به سمت دیگر چرخاند تا حتی بایبل نیم رخش را هم نبیند.بایبل آهی کشید و در ادامه ی حرفش اضافه کرد:"منم از همین می ترسیدم!بهت گفتم چیزی بلد نیستم و تو..."تپش تند قلبش اجازه نداد ادامه بدهد.این کناره گیری بیو او را شیفته تر میکرد بطوری که برای دست نزدن و کاری نکردن نمی توانست جلوی خود را بگیرد.پس روی پاشنه پاهایش چرخید تا سمت دیگر کمد را خالی کند و لااقل نزدیکش بنشیند.
بیو با تعجب سر از زانوهایش بلند کرد و بایبل را که عجولانه کفشها و جعبه هایش را از کمد بیرون پرت میکرد نگاه کرد.یعنی عصبانیش کرده بود؟
بایبل فرصت نداد نگرانیش طول بکشد.با باز شدن جای کافی، داخل کمد خزید و روبروی او مثل او زانو به بغل نشست و عقب تکیه زد.بالاخره نگاهشان تلاقی کرد و لبخند خجل بایبل به بیو شجاعت کافی داد تا سکوتش را بشکند:"من از تیمارستان فرار کردم!"
لبخند بایبل همان شکل خشک شد و نگاهش در انتظار دیدن خنده ی شوخ بیو روی چهره ی سرد او قفل شد ولی بیو با ادامه دادن جدی بودنش را نشان داد!
"نامزد مادرم برام پاپوش درست کرد و منو اونجا فرستاد وگرنه من کاملاً سالمم و مشکل روحی و روانی ندارم"

ESTÁS LEYENDO
Fight4u
Fanficداستان عشق آتشین میان بوکسوری که زندگیش متعلق بخودش نیست و جز مبارزه چاره ای ندارد با بیگانه ای غریب و زیبا که مهمان خانه و دلش میشود... زوج ها :بایبل بیلد - مایل آپو ژانر:رمانتیک - اسمات - اکشن