39

90 15 3
                                    


"حالا چی میشه؟"

سوال بیو جامع تر از آن بود که آپو بتواند جواب بدهد ولی بیو نمی توانست از پس نگرانیش بربیاید:"تو مایلو خوب میشناسی... بنظرت چکار میکنه؟"

آپو نیشخند خسته ای زد:"اگر از مرگ میترسی باس بگم عمراً بهت صدمه بزنه تو بهترین شانسی هستی که دستش افتاده!"

"در مورد خودم حرف نمیزنم!"

آپو با کنجکاوی نگاهش را بالا آورد:"بایبل؟!خب میدونی که چون عاشقشه..."بغض صداش را شکست.

بیو غرید:"تو رو میگم!"

آپو به چشمان مهربان پسرک خیره شد.باور نمیکرد دلواپسی بیواو باشد!

"حالا که فهمید تو به جاناتان کمک کردی حتماً تنبیه ت میکنه نه؟!"بیو نمی خواست تصور کند چه بلایی ممکن بود سر آپو بیاید لبخند دوباره روی لبهای آپو ظاهر شد:"چرا باید نگران من باشی"

بیو با اضطراب دور وبرش را نگاه کرد:"میخوام بگم تا وقت داریم کاری بکنیم!درسته نگهبانا بیرون هستن ولی شاید بتونیم برای فرارت کاری بکنیم"

"فکر میکردم از من بدت میاد!"آپو هنوز دلسوزی بیو را باور نکرده بود.

بیو با عجله از روی صندلی بلند شد:"الان وقت این حرفا نیست!"

آپو آه ناامیدی کشید:"بشین سرجات بیو!ما هیچ کاری نمی تونیم بکنیم! فقط باید صبر کنیم تا با تقدیرمون که دست مایله روبرو شیم"


بایبل خنده ی تلخی کرد:"چطور میتونم بهت اعتماد کنم؟"

مایل دیگر بدون هیچ احتیاطی، عاشقانه به او خیره شده بود.

"مگه چاره ی دیگه ای هم داری؟!"

"آره!"بایبل برعکس با جدیت و حتی خشم نگاهش میکرد!

"میتونم بکشم! یا تو رو یا خودمو!"

نیاز نبود به لحنش دقت کند!مایل شدت نفرت را از هر حرف و کلمه ی این جمله ش می توانست حس کند!

"و اونوقت چی سر بیوی عزیزت میاد؟" باز هم لبخند پیروزمندانه ی زد.

بایبل با تاسف سرش را تکان داد:"نمی دونم پیش خودت چی فکر کردی ولی...نمی بینی نمیشه مایل؟!منو تو...امکان نداره!"

مایل امید داشت زمان غیرممکن را به واقعیت تبدیل کند!

"فقط پیشم باش همین!چیز زیادی نمیخوام"

بایبل هم می دانست مایل در ذهنش به زمان اعتماد کرده ولی اگر زمان کاره ای بود تا این مدت هم می توانست موفق شود!

"آپو چی میشه؟"

لبخند مایل محو شد.تلاشهای بایبل برای رد و فرار از او واقعاً دردناک بود! "مسلماً مجازات سختی در انتظارشه!"

Fight4uWhere stories live. Discover now