کلاب خلوت شده بود و هوا از تاریکی شب در اومده بود.
استریپرها آخرین مشتری های خودشون رو همراهی میکردن و جیمین و هوسوک تویِ رختکن مشغول عوض کردن لباس هاشون بودن. هوسوک میتونست چهره نا آروم جیمینو ببینه، اون پسر بی قرار بود و هوسوک خوب میتونست دلیلشو بفهمه، حتی یه جورایی بهش حق میداد که برای زندگیش نگران باشه حتی برای هیونگهاش.
اگه میخواست با خودش صادق باشه باید اعتراف میکرد که وقتی تهیونگ بهش ماجرا رو گفته بود خیلی جا خورده بود اما حالا، حتی لازم نمی دونست که تهیونگ زودتر از اونچه که باید این قضیه رو براش توضیح میداد .وقتی که عمیق تر فکر می کرد و خودشو جای تهیونگ می گذاشت شاید هیچ وقت درباره این قضیه صحبت نمی کرد اما حالا که همه چیز رو میدونست و جایگاه خودش رو فهمیده بود، تصمیم گرفته بود به تهیونگ و جونگکوک کمک کنه. اون دوتا پسر سختی زندگی رو به اندازه کافی به جون خریده بودن.
هوسوک : چیه جیمین چی باعث شده انقدر ساکت و تو دار بشی
جیمین دکمه های لباسش رو بست و در کمد رو روی هم گذاشت.
جیمین : چيزي نیست، فقط یکم گیجم و خسته، ندیدی ژاک نمیذاشت یه دقیقه هم استراحت کنم؟این پسر منبع انرژی هست، نمیدونم تا کی دَووم میارم
هوسوک : خب، پیشنهاد نامجون، همچین هم بد نیست نه؟ میتونیم ژاک رو سرگرم کنیم. چرا بهم نگفتی داره میاد؟ میتونستم برای بردن وسايل به خونه پدرت، بهت کمک کنم.
هوسوک هم در کمدش رو بست و دستهاش رو توی جیبش فرو کرد و منتظر به جیمین نگاه کرد تا جواب سوالشو بگیره.
جیمین : آم ،چیز زیادی نبود، فکر کردم سرت با تهیونگ گرمه... این روزا کمتر همو میبینیم
هوسوک : هوم... که اینطور...اوکی ، بیا این مزخرفات رو بذاریم کنار، باشه؟ تهیونگ همه چیز رو به من گفته جیمین
جیمین از حرف هوسوک جا خورد، گیج بود،
حقیقتاً شات های ویسکی خوب کار خودشونو انجام داده بودن برای یک لحظه جیمین احساس کرد شاید داره اشتباه میشنوه اما پوزخنده هوسوک چیز دیگه ای رو به جیمین منتقل میکرد.هوسوک : قیافت مثِ فلفل کبابی شده ، وارفته و کوفته شده، بیا صادق باشیم پسر، اونقدر از هم شناخت داریم که بدونم تمام حرفایی که به جونگکوک زدی،مزخرف بودن، ها؟ من بار ها و بارها فروپاشیدن تورو دیدم، بارها و بارها توی بیهوشی و مستی بغلت کردم ، حرفات رو شنیدم... بهم بگو دردت چیه؟ جنس حرفات به جونگکوک، اصلا برام آشنا نیست جیمین.
اگر جیمین میخواست با خودش صادق باشه باید قبول می کرد که هیچ کس به اندازه هوسوک، توی این دو سال از زیر و بم احساساتش باخبر نشده بود.
هیچ وقت این اعتماد رو به نامجون بعد از رفتن یونگی نداشت، هیچ وقت به جین اونقدر نزدیک نشد.
این روی نامهربون و رُکِ هوسوک،چیزی بود که جیمین بهش عادت نداشت اما چند باری هم اون رو دیده بود، همون وقتایی که تا خرخره مست می کرد و هوسوک اون رو از کلاب های وسط شهر به خونش می برد یا شب هایی که هوسوک مست بود و جیمین به حرف هاش گوش میداد و باهاش دردودل میکرد...
خوب میدونست که هوسوک هیچ وقت اونقدری مست نمیشه که حرفهایی که توی مستی بهش زده میشه رو فراموش کنه، اما هیچوقت هم چیزی به روی هم نمیاوردن،و این پایه ی شناخت و اعتمادشون به هم رو محکم کرده بود و هوسوک حالا اونجا بود تا بهش یادآوری کنه کی هست...
CZYTASZ
anajo 안아줘 (آ.ناجو)
Fanfiction안아줘 از کُرهای به فارسی مرا در آغوش بگیر کاپل اصلی _کوکمین ژانر: drama _romantic_a little comedy _smut__slice of life_ angst _________ * * * * * __________ اگر به خاطر نقصات و یا گذشته ای که حتی خودت توش مقصر نبودی، فکر کنی من نمیخوامت ، مسخرست.من...