پارت33_سه و نیم

253 74 25
                                    

جیمین با شنیدن صدای در، از روی کاناپه بلند شد و به سمت در رفت، باید امشب رو برای ژاک حسابی شلوغ میکرد، همونجوری که اون دوست داشت، بهش قول داده بود که براش جبران کنه، پس نتیجه ش این مهمونی بود، توی خونه پدریشون.

صدای گفت و گو و قهقه مهمونایی که نه آنچنان غریبه بودن که امشب دعوت نشن و نه آنچنان آشنا که حضورشون، جیمین رو هیجان زده کنه.

چند نفر از دوستای جین که مثل خودش خوش صحبت و شوخ بودن و البته مایک، که جیمین به خاطر حضورش راضی به نظر نمیرسید.

دو تا از دوستای قدیمی نامجون که جیمین میشناختشون، اما بعد از سالها تصمیم گرفته بود دوباره ببیندشون، و حالا اونقدر غرق صحبت با نامجون بودن که جیمین لحظه ای شک کرد اونی که ازشون بیخبر بوده هیونگش بوده نه خودش.

یونگی و هوسوک اولین مهموناش بودن، یه جورایی برای کمک بهش برای تغیر دادن جای مبلمان و آماده کردن چند تا نوشیدنی زودتر از بقیه رسیده بودن و جیمین نمیتونست بابتش گلایه ای داشته باشه، چند روز از شبی که روی کاناپه خونه ی یونگی به خواب رفته بود میگذشت و یونگی از اون شب به بعد، حسابی هوای جیمین رو داشت، جیمین و ژاک، شب قبل درباره ی یونگی کمی حرف زده بودن و جیمین از چند تا خاطره ی خنده دار براش گفته بود، ژاک درحالی که می‌خندید به جیمین گفته بود، هر کی ندونه، فک میکنه اون دوتا انگار اون موقع کاپل بودن،جیمین با لبخند جوابش رو داده بود و به گفتن، آره در حقیقت بودیم...بَسَنده کرده بود و ژاک رو شوکه کرده بود، البته ژاک باید وانمود میکرد که شوکه شده و با چند تا سوال ساده درباره علت جداییشون، بحث رو تموم کرده بود.

ژاک امشب با اومدن یونگی به این فکر میکرد که در حقیقت، بونگی، گاهی میتونه از جیمین هم تُخس تر باشه، چرخیدنش دور جیمین، در شرایط الان از نظر ژاک هم منطقی به نظر نمیومد.

درسته که جیم رو زیاد نمیدید، ولی میدونست جیم، درباره فرصت دوباره دادن به کسی، خیلی یکدنده هست، اون حاضر نشد کنار پدرش بمونه، چون فکر میکرد ازدواج مجددش، اون هم با دوست مادرش، از نابخشودنی ترین کار دنیا بوده،حالا یونگی، منتظر چی بود؟

جیمین در رو باز کرد و با دیدن تهیونگ، توی اون پیراهن زرشکی، چشماش برق زد، دلش برای پسری که تازگی ها به زندگیش وارد شده بود، تنگ شده بود، این چند وقت اخیر، کلمات نسنجیده ای به تهیونگ زده بود و اونو نادیده گرفته بود، این که چی شد که تهیونگ اونقدر ریز و عمیق وارد زندگیش شده بود رو اصلا نمیفهمید، اما دیروز صدای توی فکرش،قبل از دعوتِ تهیونگ، به مهمونی رو به یاد داشت... (خوب شد که باهات آشنا شدم ته)

جیمین لبخند زد و با دست، تهیونگ و جونگکوک و آشنای سومی که کنار جونگکوک، دست در دست دختری کمی عقب تر ایستاده بودن،رو به داخل دعوت کرد.

anajo 안아줘  (آ.ناجو) Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang