[𝒎𝒚 𝒍𝒊𝒈𝒉𝒕]
part8- شب کی برمیگردی؟
جونگکوک تیشرت گشاد مشکی رنگش رو پوشید و تو آینده به خودش خیره شد و مشغول مرتب کردن موهاش شد.
- هر وقت مهمونی تموم بشه...
- خب یعنی کی؟
مادرش به چهارچوب در تکیه داده بود و با نگرانی بهش نگاه میکرد طوری که انگار داره جونگکوک و راهی سفر به ماه میکنه.
- نگران نباش اوما...اتفاقی برام نمیوفته...با جیمین هیونگ میرم
- عسلم ما خودمون هنوز جیمین هیونگتو به خوبی نمیشناسیم...
گوشی همراهش که بخاطر پیام های پشت سر هم جیمین روشن خاموش میشد چون تقریبا ده دقیقه بود که پسر بزرگتر رو پشت در نگه داشته بود از روی میز برداشت ، به سمت مادرش رفت و بوسهای روی گونهاش کاشت.
- من میشناسم...پسر خوبیه...
- ممنون واقعا بهم دلگرمی داد حرفت...
تند تند از پله ها پایین اومد ودر همون حال به مادرش که پشت سرش حرکت میکرد گفت.
- نگران نباش...
تیشرت اتو خوردهاش از پشت توسط مادرش کشیده شد. ایستاد و صورتش رو از نیم رخ به سمت مادرش گرفت.
- مواد نکش...مشروب نخور...با کسیم نخواب...از دست کسیم هیچی نخور باشه؟
چشم هاشو تو حدقه چرخوند و درحالی که میدونست گوشهاش بخاطر حرف های بورام سرخ شده کمی خودش رو عقب کشید تا لباسش از بین انگشت های مادرش رها بشه.
- اوما...ذاتا دارم با همزادت به اون مهمونی میرم...
- جیمینو میگی؟
- میگفت که خوب با هم کنار میایین!
حرفی رو که جیمین بهش گفته بود بیان کرد و روی زمین نشست تا کتونی های مشکی رنگش رو بپوشه.
- خب...اره..یجورایی...پسر خوبیه...
- اره...منم همینو گفتم...
بعد از تموم کردن پوشیدن کفشهاش دوباره سرپا ایستاد و رو به مادرش چرخید.
- من یه مادر مجرد نگرانم...درکم میکنی دیگه نه؟
بورام با نگرانی گفت و به پسرکش که این روزا بیشتر بزرگشدنش رو درک میکرد نگاه کرد.
- کاری نمیکنم که بعدا پشیمونی به بار بیاره...قول میدم...
بورام سعی میکرد پسرش رو درک کنه و این کار رو هم میکرد! اما نگرانیهاش چیزی نبود که بخواد از جونگکوک پنهان کنه. چون میدونست که جونگکوک هرچقدر هم درونگرا باشه نیاز داره که بدونه یه نفر نگرانشه و میخواد که ازش محافظت کنه! پسرک دوستداشتنیش با وجود سن کمش رنج زیادی کشیده بود و بورام تا حدودی خودش رو هم مقصر میدونست. پس هرکاری میکرد که اون به بهترین نحو زندگی کنه.
VOUS LISEZ
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...