33-𝑩𝒐𝒅𝒚 𝒕𝒐 𝒃𝒐𝒅𝒚 , 𝒔𝒌𝒊𝒏 𝒕𝒐 𝒔𝒌𝒊𝒏

326 59 101
                                    

مدتی میشد که از خونه بیرون زده بود و توی شهر پرسه میزد. تنها گذاشتن جیمین تنها کاری بود که میتونست توی اون شرایط انجام بده. قصد آسیب زدن نداشت اما انگار با هر کلمه و هر بحثی که داشتن باعث میشد به مرد بزرگتر آسیب بزنه.

و حالا با افکاری شلوغ و بدنی خسته درحال حرکت به سمت مکان نامعلومی بود. ضعیف شده بود این اصلا خوب نبود. قبلا یونگ بهش اخطار داده بود که ممکنه با دیدن جیمین تردید کنه یا کارایی رو بکنه که فکرش رو هم نمیکرده.

جونگکوک اون موقع به یونگ خندیده بود اما حالا میدید که اون مرد بدون دلیل به پونزده سال سابقه کاریش افتخار نمیکنه.

صداهای اطراف رو به سختی میشنید اما وقتی به گروهی از نوجوون‌هایی که بنظر میرسید به زور نوزده سال داشته باشن رسید ، قدم‌هاش متوقف شدن و توی تاریکی پیاده رو بهشون خیره شد. سه دختر و سه پسر روی زمین جلوی کافه قدیمی نشسته بودن و درحالی که کیک و قهوه میخوردن درباره چیزی حرف میزدن و از ته دل میخندیدن.

جونگکوک حتی متوجه نبود که چرا به اون بچه ها خیره شده اما احتمالا پسربچه درونش دلیل این کار رو خیلی خوب میدونست. تمام چیزی که یک روزی از زندگی میخواست داشتن همچین زندگی بود. داشتن یه کودکی آروم و چند تا دوست که نیمه شب ها همراهشون گوشه‌ای از خیابون بشینه و درباره اتفاقات مسخره روزشون حرف بزنن و به مشکلات اطرافشون بخندن.

اون پسربچه همیشه میخواست که بتونه خانواده داشته باشه و برای هر مناسبتی که بنظرش باارزش بودن پدر و مادرش رو کنارش داشته باشه. اما هیچ کدوم از خواسته‌هاش برآورده نشدن. پدرش مرد و مادرش هیچوقت نمیتونست کنارش باشه چون درگیر کار و رستوران بود. وقت‌هاییم که به خونه میومد انقدر خسته بود که جونگکوک ترجیح میداد با خواسته‌های بیجاش اون رو خسته تر نکنه. تمام عمرش تو سکوت و مدارا کردن گذشت و لحظه‌ای که فکر میکرد میتونه مثل یه پرنده بالاخره از قفس تنهایی بیرون بیاد کرکس ها دورش کردن و بال و پرش رو کندن. جونگکوک سقوط کرد به اعماق تاریکی ها و وقتی به خودش اومد که داشت برای یه رویداد
خطرناک آماده میشد.

- فایده این همه جنگیدن که بتونم زنده بمونم چی بود آیان؟

از خودش پرسید و بیشتر به کوچه تاریک پشت سرش وارد شد. نمیخواست وقتی مشغول نگاه کردن به اون بچه‌هاست بترسونتشون.

- فکر میکردی میتونیم تو چشم‌هاش نگاه کنیم و تردید نکنیم؟ آخه اون پارک جیمینه...چطور فراموش کردی که چقدر عاشقش بودی؟

کلمات یخ زده بودن و حسی رو منتقل نمیکردن. انگار داشت
جونگکوک درونش رو بابت سست بودنش شماتت میکرد و بهش چیزهایی رو که از سر گذرونده بودن یادآوری میکرد.

IKIGAIDonde viven las historias. Descúbrelo ahora