39-𝑯𝒂𝒏𝒏𝒂

192 48 69
                                    

ثانیه‌ها به کند ترین حالت ممکن میگذشتن. جیمین متوجه حرکات شتاب زده جونگکوک نبود که در تلاش بود لباس‌هاشو بپوشه تا بتونه در اتاق رو باز کنه. جیمین حال عجیبی داشت ، حس میکرد وسط رودی از مواد مذاب ایستاده و منتظره تمام وجودش تبدیل به خاکستر بشه. شاید فاصله بین بلند شدن جونگکوک از روی تخت و باز شدن اون در چیزی کمتر از دو دقیقه زمان برد اما برای جیمین همه چیز در هاله‌ای از غم و درد فرو رفته بود.
در باز شد و چهره خونسرد و منتظر دختر تو قاب نگاهش قرار گرفت. چشم‌هاش ناخودآگاه درشت تر شده بودن و بدون پلک زدن خیره بود به چهار چوب در. دختری که اونجا ایستاده بود هیچ وقت نباید تو این مکان میبود. جیمین هرکاری کرده بود که پای بچه‌های عموش به این عمارت نحس باز نشه و هیچ وقت هم دلش نمیخواست جونگکوک رو اینجا ببینه!
اما هانا تغییر کرده بود. چهره معصومش پخته تر شده بود و ته نگاهش هنوزم میشد غم عمیقی رو دید. اون چشمای آبی دوستداشتنی باهاش غریبگی میکردن ، جیمین بابت تنها گذاشتن دخترک احساس شرم داشت درحالی که تو زندگیش گزینه‌های زیادی برای انتخاب کردن نداشت.
جیمین میدونست که هانا عاشق موهای بلندشه اما حالا اونا رو تا پایین چونه‌اش کوتاه کرده بود. انگار خودش رو مجبور کرده بود که چیزهایی که دوست نداره رو تجربه کنه...
اما جیمین فکر میکرد که موهای کوتاه دختر بیشتر بهش میان و زیباییش رو چندین برابر کرده...
- آه...بالاخره درو باز کردین ، دیگه کم کم داشت بهم برمیخورد!
- تو اینجا چه غلطی میکنی!؟
صدای آروم و پر از حرص جونگکوک باعث شد که به خودش بیاد. تکون کوچیکی خورد اما نتونست لب‌هاشو از هم باز کنه تا چیزی بگه چون قبل از اینکه بتونه عضلاتش رو حرکت بده توسط هانا بغل شد.
دست‌های دختر به محکم ترین حالت ممکن دور بدنش حلقه شدن و نفسش قبل از اینکه از ریه‌ش خارج بشه دوباره حبس شد.
شاید خودش رو برای حس تیزی چاقو داخل بدنش آماده کرده بود اما اون فقط یه آغوش معمولی بود که برای هردوی اون ها احساسات متفاوتی رو تداعی میکرد.
- جیمینی چقدر دلم برات تنگ شده بود...چقدر خوشحالم که دوباره میبینمت!
- ه..هانا...
به سختی اسم دختر رو زمزمه کرد و درحالی که به جونگکوک نگاه میکرد دست‌هاشو دور شونه دختر حلقه کرد.
- دختره دیوونه!
جونگکوک اینبار با صدای بلند تری گفت ، در اتاق رو بست و با قدم‌های بلندی به سمتشون اومد. هانا رو جدا کرد و با عصبانیت تو صورتش غرید.
- چه فکری با خودت کردی اومدی اینجا؟ اصلا با خودت نگفتی چه بلایی سر خودت و تهیونگ میاری؟
- ببخشید ولی ما همدیگه رو میشناسیم؟
- چ..چی؟
صورت دختر طوری خونسرد و غریبه بنظر میرسید که انگار واقعا اولین باریه که جونگکوک رو تو عمرش میبینه.
- دستت رو بکش کنار!
خودش رو عقب کشید و ابرویی بالا انداخت.
- مردم تو این خونه چقدر عجیب غریبن جیمینی!
- تو منو نمیشناسی؟
جونگکوک با بهت زمزمه کرد و به رفتارهای ناآشنای دختر چشم دوخت.
- باید بشناسم؟
- هانا...داری چی کار میکنی؟
اینبار جیمین شروع به حرف زدن کرد. کنترل ذهن و بدنش رو به دست آورده بود. شاید بیشتر از جونگکوک اون دختر رو میشناخت. میدونست که این رفتارش از کجا سر چشمه میگیره و خودش رو برای هرچیزی آماده کرده بود.
- من؟ من که هنوز کاری نکردم...فقط اومدم یه سلامی عرض کنم ، فقط همین!
- هردومون خوب میدونیم که برای این چیزا اینجا نیستی...
جیمین به آرومی گفت و کمی جلو رفت. نگاه دقیقی به صورت دختر انداخت. گَرد کینه رو به خوبی میتونست تو صورتش ببینه. بعد از گذشت هفت سال اون کینه بزرگتر هم شده بود. جیمین کار اشتباهی انجام نداده بود اما باز هم مقصر شناخته میشد.
- یعنی فکر میکنی که دارم دروغ میگم؟
هانا درحالی که موهای کوتاهش رو به پشت گوشش میفرستاد گفت. روی تنها صندلی موجود داخل اتاق نشست و پاهای نیمه لختش رو روی هم انداخت.
جونگکوک تمام مدت با گیجی به دو نفر دیگه خیره بود. هانا هیچ وقت چیز بدی درباره جیمین نگفته بود و عمدتا اون رو تشویق میکرد تا بتونه جیمین رو بابت ترک کردنش ببخشه!
اما حالا اینجا بود و طوری رفتار میکرد که انگار شخصیه که جونگکوک اون رو تا به حال ندیده.
- میخوای انتقام خودت رو طراحی کنی؟
جیمین باز هم سوال پرسید بدون اینکه تن صداش حس خاصی رو القا کنه.
انگار همه چیز براش مثل روز روشن بود.
- اوه...خیلی زود داری پیش میری پسر عمو...فکر میکردم قراره اولش یکم نقش بازی کنیم!
هانا با خنده گفت و کمی به جلو خم شد. چشمکی زد و درحالی که لب‌هاشو با زبون تر میکرد ادامه داد :
- بهت که گفتم...به وقتش همه چیزی که داری رو ازت میگیرم...
- هی!
صدای بلند و هشدار دهنده جونگکوک دختر رو متوقف کرد. حتی نگاه یخی دختر هم به سمت جونگکوک چرخید.
- فکر کردی این یه بازیه؟ این چرت و پرتا چیه که میگی؟

IKIGAIDonde viven las historias. Descúbrelo ahora