25-𝑩𝒐𝒏𝒆𝒔 𝒂𝒏𝒅 𝒔𝒌𝒊𝒏

284 58 82
                                    

کمی از روشن شدن هوا میگذشت و از چهار ساعت گذشته
بدون هیچ حرکتی فقط به سقف اتاق خیره مونده بود. پنجره اتاق از شب گذشته باز مونده بود پس سرمای قابل توجهی تو تنش نشسته بود اما انقدری حس تو بدنش نداشت که بخواد با پتو تنش رو بپوشونه چون این سرما ذاتا با هیچ چیزی گرم نمیشد. نفس‌های عمیق و آرومی میکشید تا ضربان قلبش رو کنترل کنه. سکوت این اتاق رو دوست داشت ، حداقل وقتی اینجا بود هیچکس اون رو به چشم یک رهبر، جانی یا هر کوفت دیگه‌ای نمیدید. فقط خودش بود و خودش. چند ساعت تنهایی تنها دلخوشی این شش سال بود.
دلخوشی که تا چند دقیقه دیگه تموم میشد. به قدری چشم دوخته بود به طرح و نقش روی سقف که حتی اگه چشم‌هاشو میبست باز هم اون طرح‌های عجیب پشت پلک‌هاش زنده میشدن. در اعماق قلبش آرزو میکرد که ای کاش آخرین حمله ، آخرین روز زندگیش میبود چون دیگه تحمل نداشت. نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه. از خودش متنفر بود بابت تمام اتفاقاتی که باعثش بود و بابت تمام چیزهایی که از دست داده بود احساس یاس و ناامیدی داشت . دلش میخواست سر خودش یک دل سیر فریاد بزنه و تمام اون غده‌های چرکی رو بیرون بریزه اما حتی از پس این کار هم برنمیومد. مثل یه سگ به قلاده بسته شده بود و اگه دست از پا خطا میکرد اطرافیانش مورد تنبیه قرار میگرفتن و این بدترین نوع شکنجه بود.
چند ماه گذشته دردناک تر از چیزی بود که بتونه تحمل کنه.
تقریبا تمام مدت ساکت ، گوشه گیر و غمگین بود و این از آدمی که تو این سال ها ساخته بود به دور بود.
مصیبتی که رو سرش آوار شده بود قلب ضعیفش رو شکننده تر از قبل کرده بود و یاد عزیز و مقدس پسری که سال ها از دیدنش میگذشت تو این روزهای تنهایی بیشتر پشت پلک های خسته‌اش زندگی میکرد.
گوشه‌ای از روح فرسوده و تاریکش امید کوچکی زندگی میکرد که شاید روزی بتونه به خدایی که عمیقا اون رو میپرسته برگرده.
گاهی که از فرط درد روحش به خواب میرفت و با گرمای حضور اون عزیز چشم باز میکرد اما وقتی دستش رو روی نرمی پتو میکشید جز سرمای به جا مونده از شب‌های تلخ تنهاییش چیزی نسیبش نمیشد. شاید یک روزی همه این ها عادی میشد اما شخصا به این باور بود که روحش اغشته به خاطرات شیرین پسرک شده و محاله که به این راحتی ها هم از بین بره. شاید برای فراموشی بخش بزرگی از روحش باید هزاران سال صبر میکرد.

- آیس...میتونم بیام داخل؟

همونطور که انتظار میرفت سکوتِ شیرینش رو از دست داده بود. کمی بدنش رو تکون داد و روی تخت نیم خیز شد.
فرد پشت در میدونست که ممکنه جواب دادنش چند دقیقه طول بکشه پس بدون حرف منتظر اجازه ورود بود. پلک‌های
بیخوابش رو کمی مالید ، گلوی دردمندش رو صاف کرد و با صدای رسایی اجازه ورود داد.

- بیا داخل فیلیپ...

مرد به سرعت داخل شد و در رو پشت سرش بست. تنها نیم نگاهی به صورت مرد سالخوره انداخت و کامل از روی تخت بلند شد. برنامه روزانه‌اش زودتر از چیزی که انتظارش
رو داشت شروع شده بود!

IKIGAITempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang