-میتونی هرچی خواستی صدام کنی...ولی...حالا باهام میای؟ مگه نه؟
کمی چشم هاشو ریز کرد و با دقت اون پسر لجباز و یکدنده رو اسکن کرد. طوری بهش زل زده بود که انگار قرار بود تمام
افکار و صدای ذهنش رو ببینه و بشنوه.
اینکه کسی رو ببینی و یهویی تصمیم بگیری اون رو به خونت ببری غیر منطقی بنظر میرسید و اینو حتی جیمین نیمه مست هم میتونست درک کنه!
در عین حال که زنگ خطر تو سرش به صدا در اومده بود
در همون حال کنجکاوی بیش از حدش باعث میشد بخواد
به تصمیمی که اون پسر برای دونفرشون گرفته جواب مثبت بده.
بر خلاف خودش دست های جونگکوک گرم بودن و حس خوبی رو بهش تزریق میکردن انگار که اون دستا برای جیمین ساخته شده بودن تا توی یخ بندون روحش بهش گرما ببخشه ، برای همین بود که برای رها کردن دست پسر
هیچ تلاشی نمیکرد.شاید فکر کنید جیمین عقلش رو از دست داده اما با وجود احمقانه بودن این موضوع برای اینکه اون گرما رو از دست نده تصمیم گرفت درخواست پسر رو قبول کنه!
لبخند شل و احمقانهای روی لبهاش نشوند.
-اگه منحرف و عوضی نیستی باهات میام!
پشت بند حرفش خنده آزادانهای کرد و سرش و به سمت راست کج کرد.
جونگکوک این بار آروم تر قدم برداشت.-نیستم...قول میدم...
جونگکوک گفت و تابی به دستهای گره زدشون داد.
اعتراف عجیبی بود اما این لحظه رو دوست داشت.
اینکه بتونه جیمین ، پسری که تازه باهاش آشنا شده رو از حال بد امروزش نجات بده باعث میشد ته دلش احساس رضایت زیادی داشته باشه.و جیمین با اینکه روز سختی رو پشت سر گذاشته بود و تمام مدت با خودخوری کردن تمام خیابون های منتهی به اون فروشگاه رو بدون اینکه بدونه پیاده طی کرده بود و حالا بنظر میومد که مالک جهنم زندگیش پناهگاهی رو سر راهش قرار داده.
انگار فرشته نگهبان زندگیش هنوزم امید داشت که روزهای خوب میتونن بخشی از زندگی اون پسر باشن!
***
دست در دست هم رو به روی رستوران قدیمی که توی این ساعت از شب هنوز هم باز بود و چراغ چشمکزن سردرش اون مکان رو اینطور معرفی میکرد:
"رستوران پیچک با مدیریت مامان جونگکوکی"
-مامان جونگکوکی؟جیمین با صدای خمار و کشیدهای چیزی رو که خونده بود زمزمه کرد. انقدر ترکیب اون دو کلمه براش بامزه بود که ناخودآگاه شروع به خندیدن کرد.
جونگکوک هم به تابلوی بالای رستوران خیره شد و لبخند محوی زد. اون اسم و خودش وقتی پنج ساله بود برای رستوران انتخاب کرده بود و تا الان مادرش اجازه نداده بود که اون رو تغییر بدن.
-اره خب...مامانم زیادی عاشقمه!
-اخه...مامان جونگکوکی؟
جیمین با تکرار اون کلمه شدت خندهاش بیشتر شد و درحالی که پاهای سست از مستی خم میشدن دست جونگکوک رو رها کرد و روی زمین نشست.
CZYTASZ
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...