هر دو بدون اینکه فرصتی برای فکر کردن داشته باشن و حتی نقشهای هم برای مقابله با آدمهای که دنبالشون بودن نداشتن، درحال فرار از دست افراد مادام میشا بودن. جیمین هنوز هم کمی سرگیجه داشت ، کندتر حرکت میکرد اما تمام حواسش پی مرد کوچیکتر بود که مبادا کسی آسیبی بهش بزنه.
-جونگکوک...داریم کجا میریم؟
بین دویدن های بیوقفه پرسید و وقتی مچ دستش اسیر دست جونگکوک شد فقط تونست کمی سرعتش رو بیشتر کنه تا درست کنار هم قرار بگیرن.
-هرجا فرار کنیم اونا بهمون میرسن...میتونی مبارزه کنی؟
بالاخره داخل کوچه تاریکی ایستادن. دست روی زانو قرار داد و چند نفس عمیق کشید تا حالش سرجا بیاد.
-می...میتونم...هر چندتاشون که لازم باشه رو میکشم...
صاف ایستاد و به نیم رخ جونگکوک که مشغول چک کردن اطراف بود خیره شد. خیلی نزدیک بهم بودن. پوست دستهاشون با هم برخورد میکرد و جیمین میتونست به خوبی عضلات شکم و بازوی جونگکوک رو ببینه.
موقعیت مناسبی برای چشم چرونی نبود اما وقتی نزدیک به این آدم قرار میگرفت دیگه نمیتونست عادی رفتار کنه.
-باید حواسمون رو جمع کنیم کوک...خوب گوش کن...
جونگکوک به سمتش چرخید حالا علاوه بر چشمهاش مغزش هم رو به سفیدی رفت و فقط خیره موند به اون مشکی بیانتها.نفسهای گرم جونگکوک تو صورتش پخش میشد و هر دو هنوزم نفسهاشون سنگین بود.
-مادام میشا از من کینه به دل داره...باعث شدم معشوقهش بمیره...اگه خواستن منو...
میخواست به این اشاره کنه که اگه اون عوضیا به قصد کشتنش به سراغشون میان جونگکوک باید رهاش کنه و بره اما صداش درجا خفه شد چون به یاد آورد که حالا دیگه حتی شانس مردن هم نداره!
لعنتی زیرلب فرستاد و برای یک ثانیه چشمهاشو بست و بعد اون ها رو باز کرد.
-واقعا لازم بود اون چیپ کوفتی رو مثل یک بمب ساعتی به جفتمون وصل کنی؟
-اگه اینکارو نمیکردم تا الان خودت و تسلیم اون زن کرده بودی ، غیر از اینه؟
-چه ربطی اخه...فکر میکنی الان اوضاع خیلی بهتره؟ نمیتونیم خیلی باهاشون مبارزه کنیم هرچقدر هم که قوی باشیم فقط ما دونفریم!
عصبی سرش رو عقب کشید و پر حرص نفسش رو فوت کرد. ذهنش پر بود از ترس های مختلف. نیاز داشت بشینه و خوب فکر کنه اما حالا فرصت هیچ کاری رو نداشت. جونگکوک کنارش ایستاده بود درحالی که هردوشون وسط خطرناک ترین منطقه بودن و یک بمب ساعتی هم تو گردن جونگکوک بود!
DU LIEST GERADE
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...