20-𝑫𝒆𝒄𝒊𝒔𝒊𝒐𝒏

340 67 61
                                    

- من متاسفم...جونگکوک...من خیلی متاسفم...برای همچی متاسفم...

- بعد از یک هفته...فقط میتونی متاسف باشی...

جونگکوک سرد بود و جیمین این رو احساس میکرد ، طوری که انگار دست خودش نبود و نمیتونست جور دیگه‌ای کلماتش رو بیان کنه. احساسات جونگکوک دچار چندگانگی
شده بود و ساده تر بود که فعلا سرد باشه تا وقتی که دلیل این یک هفته بیخبری رو بفهمه.جونگکوک برای جیمین زیر بارون ایستاده بود...بدون هیچ چتری و شاید هم بدون هیچ ترسی پس جیمین باید خیلی بیرحم میبود که باز هم درد لعنتی دلش رو به جونگکوک نگه!

- متاسفم...
- ساکت شو...

باز هم آروم و سرد بود و این همچی رو بدتر میکرد. جیمین خودش رو لایق این درد میدونست چون چیزهای زیادی میدونست اما جونگکوک در کنار سرد بودنش داشت عذاب میکشید.

- فکر میکنی خیلی جالبه که هر بار محو شی و خودت و تو الکل و تاریکی غرق کنی؟ فکر میکنی اینطور بیشتر ترحم برانگیز میشی؟اره؟؟؟؟

کلمه آخر اینبار فریاد شد بر سر جیمین ‌، طوری که تمام اعضای بدنش به لرزه افتاد و سرمای بیشتری به تنش تزریق کرد.

- تو با خودت چی فکر کردی هیونگ؟ میخوای منو از خودت خسته کنی...؟

جونگکوک بیرحمانه کلمات رو بر سر جیمین آوار میکرد و هردو خوب میدونستن که امشب میتونه هم نقطه سوختن باشه و هم نقطه تولدی دوباره از بین خاکسترهای قلبشون.جیمین اجازه میداد پسر کوچیکتر سرش فریاد بکشه و سرزنشش کنه. جونگکوک حتی میتونست کتکش بزنه تا وقتی که نفس کم بیاره ، تا وقتی که دلش آروم بگیره.

- اما من اینطوری از تو خسته نمیشم که...

پسر کوچیکتر جلوی پاهاش خم شد و زیر بازو‌هاش رو گرفت.لازم نبود زیاد تلاش کنه چون بدن سست جیمین به راحتی از زمین کنده شد و روی پاهای بیجونش ایستاد البته با تکیه بر جونگکوک.

- میخوای درد بکشی؟ باشه...بزار منم تو این درد بهت کمک کنم. شاید اینطوری قانع بشی که دهن باز کنی و بهم از این یک هفته و حتی هفته های قبل ترش بگی!

جیمین مثل یک جسم بیجون همراه جونگکوک کشیده میشد و حتی نمیتونست مقاومت کمی از خودش نشون بده. از پله‌ها بالا رفتن تا  وارد اتاقک شدن. بار دوم بود که جیمین به این جا میومد و هر دوبار مست و داغون بود! جونگکوک بدون ملاحظه به داخل هولش داد و تقریبا پخش زمین شد‌. درد تمام وجودش رو در بر گرفت اما حتی لب به
شکایت باز نکرد. جونگکوک بدون توجه به پسر که به سختی خودش رو جمع و جور میکرد به سمت  یخچال کوچیکی که همیشه پر از الکل نگهش میداشت رفت ، درست مثل پدرش!زیاد طول نکشید که یکی از بطری‌های محبوب پدرش رو برداره و به راحتی درش رو باز کنه.
بوی الکل ضعیفی بینیش رو قلقلک داد و بهش یادآوری کرد که بهتر از اون مایع سمی که برای کبدش هیچ خوب نبود و حکم مرگ رو داشت دوری کنه. اما جونگکوک دیوونه شده بود ، به جنون رسیده بود و هیچ چیزی نمیتونست تو این ثانیه آرومش کنه. پیش چشم‌های وحشت‌زده جیمین قدم‌های دور شده رو برگشت و با فاصله کمی ازش روی زمین نشست. جفت پاهاشو دو طرف بدن جیمین قرار داد و بطری سبز رنگ رو بالا گرفت.

IKIGAIWhere stories live. Discover now