- من متاسفم...جونگکوک...من خیلی متاسفم...برای همچی متاسفم...
- بعد از یک هفته...فقط میتونی متاسف باشی...
جونگکوک سرد بود و جیمین این رو احساس میکرد ، طوری که انگار دست خودش نبود و نمیتونست جور دیگهای کلماتش رو بیان کنه. احساسات جونگکوک دچار چندگانگی
شده بود و ساده تر بود که فعلا سرد باشه تا وقتی که دلیل این یک هفته بیخبری رو بفهمه.جونگکوک برای جیمین زیر بارون ایستاده بود...بدون هیچ چتری و شاید هم بدون هیچ ترسی پس جیمین باید خیلی بیرحم میبود که باز هم درد لعنتی دلش رو به جونگکوک نگه!- متاسفم...
- ساکت شو...باز هم آروم و سرد بود و این همچی رو بدتر میکرد. جیمین خودش رو لایق این درد میدونست چون چیزهای زیادی میدونست اما جونگکوک در کنار سرد بودنش داشت عذاب میکشید.
- فکر میکنی خیلی جالبه که هر بار محو شی و خودت و تو الکل و تاریکی غرق کنی؟ فکر میکنی اینطور بیشتر ترحم برانگیز میشی؟اره؟؟؟؟
کلمه آخر اینبار فریاد شد بر سر جیمین ، طوری که تمام اعضای بدنش به لرزه افتاد و سرمای بیشتری به تنش تزریق کرد.
- تو با خودت چی فکر کردی هیونگ؟ میخوای منو از خودت خسته کنی...؟
جونگکوک بیرحمانه کلمات رو بر سر جیمین آوار میکرد و هردو خوب میدونستن که امشب میتونه هم نقطه سوختن باشه و هم نقطه تولدی دوباره از بین خاکسترهای قلبشون.جیمین اجازه میداد پسر کوچیکتر سرش فریاد بکشه و سرزنشش کنه. جونگکوک حتی میتونست کتکش بزنه تا وقتی که نفس کم بیاره ، تا وقتی که دلش آروم بگیره.
- اما من اینطوری از تو خسته نمیشم که...
پسر کوچیکتر جلوی پاهاش خم شد و زیر بازوهاش رو گرفت.لازم نبود زیاد تلاش کنه چون بدن سست جیمین به راحتی از زمین کنده شد و روی پاهای بیجونش ایستاد البته با تکیه بر جونگکوک.
- میخوای درد بکشی؟ باشه...بزار منم تو این درد بهت کمک کنم. شاید اینطوری قانع بشی که دهن باز کنی و بهم از این یک هفته و حتی هفته های قبل ترش بگی!
جیمین مثل یک جسم بیجون همراه جونگکوک کشیده میشد و حتی نمیتونست مقاومت کمی از خودش نشون بده. از پلهها بالا رفتن تا وارد اتاقک شدن. بار دوم بود که جیمین به این جا میومد و هر دوبار مست و داغون بود! جونگکوک بدون ملاحظه به داخل هولش داد و تقریبا پخش زمین شد. درد تمام وجودش رو در بر گرفت اما حتی لب به
شکایت باز نکرد. جونگکوک بدون توجه به پسر که به سختی خودش رو جمع و جور میکرد به سمت یخچال کوچیکی که همیشه پر از الکل نگهش میداشت رفت ، درست مثل پدرش!زیاد طول نکشید که یکی از بطریهای محبوب پدرش رو برداره و به راحتی درش رو باز کنه.
بوی الکل ضعیفی بینیش رو قلقلک داد و بهش یادآوری کرد که بهتر از اون مایع سمی که برای کبدش هیچ خوب نبود و حکم مرگ رو داشت دوری کنه. اما جونگکوک دیوونه شده بود ، به جنون رسیده بود و هیچ چیزی نمیتونست تو این ثانیه آرومش کنه. پیش چشمهای وحشتزده جیمین قدمهای دور شده رو برگشت و با فاصله کمی ازش روی زمین نشست. جفت پاهاشو دو طرف بدن جیمین قرار داد و بطری سبز رنگ رو بالا گرفت.
YOU ARE READING
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...