با حس بوسه های دلچسبی روی پوست شکمش کم کم چشمهاشو باز کرد و بعد از خمیازه طولانی انگشتهاشو لا به لای موهای تیرهای که متعلق به جونگکوک بود فرو کرد.
بدنش هنوز هم کوفتگی کمی داشت و زخمهاش تیر میکشیدن اما همین که میدونست تو خونه خودشه و دیشب
از اون حمله جون سالم بدر برده و تمام شب بین بازوهای پسرکش خوابیده براش شیرین تر از هرچیزی بود.
- صبح بخیر عزیزم...
برای لحظهای از خشدار بودن صداش شوکه شد. میدونست جونگکوک هم تعجب کرده چون برای چند ثانیه بوسههاش متوقف شدن اما خیلی سریع درحالی که لبهاش از پوست تن جیمین جدا نمیشدن خودش رو بالا کشید.
بوسه آخرش رو روی قلب جیمین کاشت و بالاخره سرش رو بالا گرفت. هر دو بهم خیره شدن. این تقریبا اولین صبحی بود که کنار هم چشم باز میکردن. موهای بهم ریخته جونگکوک وسوسهاش میکرد که تمام صورتش رو غرق در بوسه کنه.
- حالت خوبه؟
جونگکوک پرسید و نیشخند کوچیکی گوشه لبهاش شکل گرفت. میدونست که جیمین محو چی شده و بنظرش یجورایی بامزه بود.
- حس میکنم دوباره متولد شدم...ساعت چنده؟
سرش رو خواست به سمت ساعت بچرخونه که جونگکوک بهش اجازه نداد و لبهاشون رو بهم چسبوند. همون اول کاری لب پایینش به شدت مکیده شد و دستهای جونگکوک روی پهلوهاش قرار گرفتن. حالا که توجه میکرد لباسهاش کاملا عوض شده بودن و بدنش بوی خوبی میداد. انگار جونگکوک تمام شب مراقبش بوده ، بدنش رو تمیز کرده و مطمئن شده که بتونه خواب خوبی داشته باشه.
ناخودآگاه نفسش رو با شتاب بیشتری از بینیش خارج کرد و دستی که سست شده بود بین موهای جونگکوک چنگ شدن. بدنش با بیتابی میخواست که بیشتر ببوسه و حل بشه تو تن پسر کوچیکتر پس کمی گردنش رو بالا آورد و اجازه داد که این بار رقص زبونهاشون روهم آغاز بشه.
صدای بوسه کل اتاق رو پر کرده بود و هیچ کدوم تصمیم جدایی نداشتن نه تا وقتی که ریههاشون به التماس بیوفته!
جونگکوک کاملا حواسش جمع بود که به زخمهای جیمین دست نزنه و فقط به آرومی انگشتهاشو رو پوست نرمش میکشید. چند دقیقه گذشت و پسر کوچیکتر با حس اینکه دیگه نفسی برای جیمین نمونده به نرمی لبهاشون رو از هم جدا کرد و اجازه داد رشته بزاقی بین لبهاشون کشیده بشه.
نگاه جونگکوک تغییر کرده بود. وقتی بهش نگاه میکرد دیگه اون حجم از نفرت رو داخلشون نمیدید. وقتی اطرافش بود آروم میشد و این قلب جیمین رو گرم میکرد.
انگشتهاشو از بین موهای پسرکش بیرون کشید و مشغول نوازش صورتش شد. شاید خودش به این موضوع دقت نکرده بود اما جونگکوک متوجه شده بود که نوازش صورتش توسط جیمین تبدیل به یک عادت شده.
- زخمات درد میکنن؟
به نرمی پرسید و خودش رو کنار جیمین روی تخت انداخت. خیلی دور نشده بود اما جیمین باز هم بدنهاشون رو بهم چسبوند و یکی از پاهاشو بین پاهای جونگکوک فرو برد.
- هیچ دردی ندارم...خوب خوبم.
با مهربونی گفت و مدتی صورتش رو تو سینه جونگکوک پنهان کرد. میتونست حس کنه که دستهای جونگکوک دور بدنش حلقه شدن.
- دیشب نتونستیم دربارهش حرف بزنیم ولی...تونستی گیرشون بندازی؟
صدای جیمین کمی ناواضح بود اما جونگکوک کاملا متوجه سوالش شد.
- به راحتی آب خوردن بود...به لطف تو جای هیچ شکی براشون باقی نموند...گمون کنم توضیحاتم برای پدرت هم...
لعنتی! فراموش کرده بود که جیمین چیزی درباره دیدارش با پارک دوسوک نمیدونه. بدن جیمین طوری در ثانیه پرید و روی تخت نشست که جونگکوک حس کرد دستش ناخواسته به یکی از زخمها فشار زیادی وارد کرد.
- هی آروم باش...زخمت...
- ا...اون...اون...تو رو دید؟...بهت...چیزی گفت؟...اذیتت کرد؟
حتما خیلی برات سخت بوده...من چرا متوجهش نشدم...
دیشب خیلی گیج بودم...حواسم اصلا سر جاش نبود...
جونگکوک نگاهش فقط به زخمی بود که شروع به خونریزی
کرده بود. جیمین متوجه دردی که داشت نبود حتی با اینکه جونگکوک همین حالا سالم جلوی چشمهاش بود بازهم نگران فشار روانی بود که پدرش میتونست روی پسرکوچیکتر بندازه.
وقتی نگاه عجیب جونگکوک در سکوت ادامه دار شد ، جیمین هم بالاخره ساکت شد. اون نگاه رو قبلا هم دیده بود. شب گذشته هم وقتی جونگکوک وارد اتاق گریم شد نگاهش به زخمهاش همین شکلی بود.
نفسهای پسرکوچیکتر طوری کند و آروم شده بودن که جیمین برای ثانیه ترسید. جیمین خبرنداشت که جونگکوک بعد از شبی که به رستوران حمله شد هربار که زخمی شدن یکی از نزدیکاش رو میدید همین حال بهش دست میداد.
حتی نزدیک بود یکی از ماموریتهاش بخاطر اینکه همکارش آسیب دیده بود خراب بشه! برای همین بعد از اون سعی کرد به صورت انفرادی کار کنه تا مجبور نباشه زخمی یا کشته شدن نزدیکانش رو ببینه.
YOU ARE READING
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...