- باید مهربون تر باشی بچه سرتق!
تهیونگ چوب شوری که گوشه لبش گذاشته بود رو تند تند جوید و درحالی که به ارنجهاش تکیه میداد زیر چشمی پسر کوچیکتر رو که بغ کرده کناری نشسته بود پایید.
- من به اندازه کافی مهربون هستم...
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و این بار گردنش رو کاملا به سمت جونگکوک چرخوند. اخم بزرگی صورت پسرک هجده ساله رو پوشوند بود و نگاه عبوسش کاملا برعکس چیزی که گفته بود رو نشون میداد.
-اره از اون سگرمههات معلومه چقدر مهربونی!
-بخاطر آفتابه.
جونگکوک خودش رو روی چمن ها رها کرد و و پلکهاشو روهم گذاشت. چند روز اخیر به فکر کردن درباره احساساتش گذشته بود و نشخوار فکری باعث شده بود تا روتین زندگیش بهم بخوره. بداخلاق شده بود و این تغییر به قدری واضح بود که مادرش چندین بار ازش پرسید بود که آیا اتفاقی افتاده یا نه!
-اسکل جون ما زیر درخت نشستیم...حتی سعی نمیکنه یه دروغ درست و حسابی بگه...پسرهی لوس...
- میخوای دعوا کنیم؟
بدون اینکه چشم هاشو باز کنه با لحن حق به جانبی گفت. یکی از زانوهاشو خم کرد تا بتونه پای دیگهش رو روی اون قرار بده و دست هاشو زیر سرش قرار داد تا سفتی زمین اذیتش نکنه.
-اره بدجور دلم میخواد اون صورت کیوتت و له کنم!
چطوری میتونی انقدر بیتفاوت باشی؟
تهیونگ با حرص مشهودی غر میزد و جونگکوک رو به مرحله انفجار نزدیک تر میکرد.
-گوش میدی چی میگم!؟
با دادی که تهیونگ زد بالاخره چشمهاشو باز کرد و خیلی یهویی سر جاش نشست. شقیقه های دردناکش رو نادیده گرفت و با حالت عصبی شروع به کندن پوست خشک شده لبش کرد.
-تو فکر میکنی من بیتفاوتم؟
-نیستی؟
ناامید نگاه از پسر بزرگتر گرفت و به محوطه باز رو به روش خیره شد. پیشنهاد تهیونگ بود که بعد از کار به پارک نزدیک فروشگاه برن و کمی گپ بزنن اما انگار همچی دست به دست هم داده بود تا دوباره بحث سمت موضوعی بره که جونگکوک ازش فراری بود.
- معلومه که نیستم...من تمام این مدت داشتم بهش فکر میکردم...ولی...
-ولی چی؟ درک احساساتت اونقدرام سخت نیست پسر...این کاملا واضحه که شما دوتا همدیگه رو...
-نگو...
قبل از اینکه تهیونگ اون جمله لعنت شده که جونگکوک جرئت فکر کردن بهش رو نداشت به زبون بیاره پسر رو متوقف کرد و با چشم های درشت شده و کمی ترسیدهش نگاه سرگردونش رو به اطراف داد.
-لطفا اون جمله رو نگو...
-هی بچه...چرا انقدر سختش میکنی؟
-خودت که دیدی اون فقط منو یه بچه میبینه...چه فایدهای داره صحبت کردن درباره احساساتم؟
YOU ARE READING
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...
