14-𝒅𝒊𝒔𝒈𝒖𝒔𝒕

406 73 63
                                        

- باید مهربون تر باشی بچه سرتق!

تهیونگ چوب شوری که گوشه لبش گذاشته بود رو تند تند جوید و درحالی که به ارنج‌هاش تکیه میداد زیر چشمی پسر کوچیکتر رو که بغ کرده کناری نشسته بود پایید.

- من به اندازه کافی مهربون هستم...

تهیونگ ابرویی بالا انداخت و این بار گردنش رو کاملا به سمت جونگکوک چرخوند. اخم بزرگی صورت پسرک هجده ساله رو پوشوند بود و نگاه عبوسش کاملا برعکس چیزی که گفته بود رو نشون میداد.

-اره از اون سگرمه‌هات معلومه چقدر مهربونی!

-بخاطر آفتابه.

جونگکوک خودش رو روی چمن ها رها کرد و و پلک‌هاشو روهم گذاشت‌. چند روز اخیر به فکر کردن درباره احساساتش گذشته بود و نشخوار فکری باعث شده بود تا روتین زندگیش بهم بخوره. بداخلاق شده بود و این تغییر به قدری واضح بود که مادرش چندین بار ازش پرسید بود که آیا اتفاقی افتاده یا نه!

-اسکل جون ما زیر درخت نشستیم...حتی سعی نمیکنه یه دروغ درست و حسابی بگه...پسره‌ی لوس...

- میخوای دعوا کنیم؟

بدون اینکه چشم ‌هاشو باز کنه با لحن حق به جانبی گفت. یکی از زانوهاشو خم کرد تا بتونه پای دیگه‌ش رو روی اون قرار بده و دست هاشو زیر سرش قرار داد تا سفتی زمین اذیتش نکنه.

-اره بدجور دلم میخواد اون صورت کیوتت و له کنم!
چطوری میتونی انقدر بیتفاوت باشی؟

تهیونگ با حرص مشهودی غر میزد و جونگکوک رو به مرحله انفجار نزدیک تر میکرد.

-گوش میدی چی میگم!؟

با دادی که تهیونگ زد بالاخره چشم‌هاشو باز کرد و خیلی یهویی سر جاش نشست. شقیقه های دردناکش رو نادیده گرفت و با حالت عصبی شروع به کندن پوست خشک شده لبش کرد.

-تو فکر میکنی من بیتفاوتم؟

-نیستی؟

ناامید نگاه از پسر بزرگتر گرفت و به محوطه باز رو به روش خیره شد. پیشنهاد تهیونگ بود که بعد از کار به پارک نزدیک فروشگاه برن و کمی گپ بزنن اما انگار همچی دست به دست هم داده بود تا دوباره بحث سمت موضوعی بره که جونگکوک ازش فراری بود.

- معلومه که نیستم...من تمام این مدت داشتم بهش فکر میکردم...ولی...

-ولی چی؟ درک احساساتت اونقدرام سخت نیست پسر...این کاملا واضحه که شما دوتا همدیگه رو...

-نگو...

قبل از اینکه تهیونگ اون جمله لعنت شده که جونگکوک جرئت فکر کردن بهش رو نداشت به زبون بیاره پسر رو متوقف کرد و با چشم های درشت شده و کمی ترسیده‌ش نگاه سرگردونش رو به اطراف داد.

-لطفا اون جمله رو نگو...

-هی بچه...چرا انقدر سختش میکنی؟

-خودت که دیدی اون فقط منو یه بچه میبینه...چه فایده‌ای داره صحبت کردن درباره احساساتم؟

IKIGAIWhere stories live. Discover now