مدتی میشد که مشغول جمع کردن وسایلش بود. چند ساعت دیگه به آمریکا برمیگشتن و جیمین احساس میکرد که آماده برگشتن به خونه نیست. حتی تا حدودی نگران این بود که اگه جونگکوک درباره میشا بفهمه میتونه عکسالعملش چی باشه.
حتی حالا که داخل اتاق هم خوابیده بود دلشوره عجیبی رو احساس میکرد. شب گذشته متوجه رفتنش شده بود اما
نتونست چیزی بگه یا بپرسه.
اون پسر مشغول کاری بود که جیمین ازش بیخبر بود و این نگرانش میکرد.
- ای کاش میشد همین جا موند...
به آرومی زمزمه کرد و نگاهش به تلویزیون افتاد. اخبار درحال پخش بود ولی جیمین تنها میتونست تصویری که پخش میشه رو ببینه و صدایی نمیشنید چون اون رو تا آخرین درجه کم کرده بود تا جونگکوک بتونه استراحت کنه.
چیزی رو که میدید نمیتونست باور کنه. نخست وزیر فرانسه رو میشناخت. قبلا بارها تو مهمونیهای پدرش با اون ملاقات کرده بود. مرد کثیفی بود که هیچ وقت از نگاهی که بهش داشت خوشش نمیومد. بارها در تلاش بود که با لمسهاش به جیمین آزار برسونه اما هربار ازش قصر در رفته بود.
و حالا اخبار داشت از حمله به خونهاش خبر میداد.
زبونش بریده شده بود و اعصاب دستها و پاهاش به کل از بین رفته بود. دیگه قادر به حرف زدن ، راه رفتن و حتی تکون دادن دستهاش هم نبود. به چشمهاش آسیب زیادی وارد شده بود تا حدودی کم بینا شده بود.
متوجه نبود اما تمام مدت که رو به روی تلویزیون ایستاده بود و متنهایی که زیرنویس میشد رو میخوند جونگکوک
تو چهارچوب در اتاق ایستاده بود و درحال تماشای حالش بود.
نیکولاس اتل قوی ترین متعهد پدرش بود. اون مرد طوری قوی بنظر میرسید که انگار هیچ وقت قرار نیست بمیره یا اتفاقی براش بیوفته و حالا محکوم به اینه که تا آخر عمرش
مثل یک تکه گوشت بیحرکت روی ویلچر بشینه.
حال خودش رو درک نمیکرد اما این اولین باری بود که نابودی یکی از هیولاهای اطرافش رو میدید. نمیدونست باید چه ریاکشنی نشون بده اما خنده آرومش هم دست خودش نبود. انگار تمام دردهای روحش داشتن بیرون میریختن با اون خنده.
خندهای که گریه بود ، حرص بود ، غم بود و نمیتونست کنترلش کنه. جلوی دهنش رو گرفت و اجازه داد که چشمهاشم تر بشن. دیگه صدای خندههاش هم دست خودش نبود. عصبی و هیستیریک بدنش تکون میخورد و میخندید.
- حالا دیگه... حال منو میفهمی اتل...یه عمر مثل عروسک...
به هر سازی رقصیدم...حالا تو برام برقص...حرومزاده.
اخبار به پایان رسیده بود اما همچنان خیره بود به اون صفحه ، پاهاش میلرزیدن اما همچنان سرپا ایستاده بود.
خنده و گریهش باهم قاطی شده بودن و درحالی که سخت نفس میکشید احساس سبکی هم میکرد.
و درست لحظهای که حس کرد دیگه نمیتونه وزن بدنش رو تحمل کنه دستهای جونگکوک دور بدنش حلقه شدن و اجازه نداد که روی زمین بیوفته.
جونگکوک تمام مدت اجازه داده بود که جیمین احساسات واقعیش رو نشون بده و حالا وقتش بود که کنارش باشه.
- هیشش...چیزی نیست...من اینجام عزیزم...همین جا کنارتم.
جونگکوک به نرمی زیر گوشش زمزمه کرد و محکمتر گرفتش. بهم خیره شدن و جیمین میتونست ببینه که جونگکوک آرومه ، اینکه تعجب نکرده و عکسالعمل جیمین براش عادیه فقط یک معنی داشت و اونم این بود که از همه چیز خبر داره.
جونگکوک خونسرد بود وقتی که چتریهاشو از جلوی چشمهاش کنار میزد و نگاه مطمئنش رو به چشمهاش میدوخت.
- میبینی عزیزدلم...این تازه اولشه...
پیشونیش رو به مال جیمین چسبوند و نفس عمیقی کشید.
پسر بزرگتر بین دستهاش میلرزید.
- تک به تکشون همینطوری تقاص پس میدن...کاری میکنم چشمای خوشگلت دیگه اینطوری تر نشن...میزارمت وسط قلبم و انقدر دورت و پر از خودم میکنم که دیگه نتونی به هیچی جز من فکر کنی.
جیمین چشمهاشو بسته بود و اجازه میداد که گرمای نفسهای جونگکوک صورتش رو نوازش کنه. ناخودآگاه به لباس جونگکوک چنگ انداخت و کمی سرش رو تکون داد.
- ت..تو...چطوری...چرا...چرا اون...
- نگاهش به تو با بقیه فرق داشت...فکر میکرد وقتی غرق خونی زیبایی...اون حرومزاده دیگه حتی نمیتونه تو رو داخل عکسا یا پشت شیشهای که داری زجر میکشی ببینه...
باهاش کاری کردم که هر ثانیهش کابوس باشه...
- اگه برات اتفاقی میوفتاد چی؟
جونگکوک ساکت شد اما نگاهش جیمین رو بیشتر ترسوند.
باز هم از کلمات اشتباهی استفاده کرده بود. گاهی فراموش میکرد که جونگکوک تبدیل به چه آدمی شده و اون رو به چشم همون پسربچهای میدید که آخرین بار بدن خونیش رو
در آغوش گرفته بود.
- کسی که تو رو ندید؟
- هیچکس!
- آسیب ندیدی؟
- ندیدم.
کف دستش رو روی گونه جونگکوک گذاشت و لبخند کوچیکی زد. دیگه میدونست که چه اهمیتی برای جونگکوک
ESTÁS LEYENDO
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...
