سلام عزیزای دلم☘️
امروز قراره یه پارت ویژه داشته باشیم. با خودم گفتم میون این همه تلخی برای چند دقیقه برگردیم به زمانی که همچی برای جیمین و جونگکوک آروم بود...
برای اینکه گیج نشید میگم که این پارت رو میتونید در ادامه پارت بیست و یک در نظر بگیرید برای زمانی که جیمین و تهیونگ هم خونه میشن.
امیدوارم که لذت ببرید🦋***
با توقف ماشین تهیونگ جلوی ساختمون ناآشنایی سرش رو که به شیشه ماشین تکیه داده بود بالا آورد و به سوالی به سمت پسر بلوند چرخید.
- اینجا همون خونه جدیدی که میگفتم ، جونگکوک اینجاست اومده تو چیدن وسایل کمکم کنه.
سرش رو تکون داد و بدون حرف از ماشین پیاده شد. ساختمون پنج طبقه با نمای ساده سفید رنگ.
- از الان بهت بگم پارک زندگی کردن با من اصلا آسون نیست!
ابرویی بالا انداخت و درحالی که قبل از تهیونگ وارد لابی اون ساختمون میشد گفت:
- و کی گفته زندگی کردن با من قراره آسون باشه کیم؟
- آه پسر...زبونت فقط برای من درازه به کوک که میرسی میشی یه کیتن کیوت!
از لقبی که تهیونگ بهش داد متعجب شد و خندهاش گرفت.
باورش نمیشد انقدر ضایع بوده که حالا تهیونگ داره همچین
تیکهای بهش میندازه.- بالاخره باید یه فرقی بین پسری که زبونم تو دهنش میچرخه و پسری که با زبونش رو مخم راه میره باشه دیگه نه؟
- عوضی!
تهیونگ با خنده گفت و بالاخره به طبقه دوم رسیدن. در خونه نیمه باز بود و بوی رنگ به خوبی حس میشد. هردو وارد خونه شدن. تو سالن نسبتا کوچیکش خبری از جونگکوک نبود اما کوله و یک سری از وسایلش کنار دیوار جاخوش کرده بودن.
- فکر کنم تو اتاق انتهای راهرو باشه برو پیشش...منم قهوه درست میکنم.
تهیونگ این بار بدون هیچ شیطنتی گفت چون میدونست که جیمین احتیاج داره چند دقیقهای با پسرش تنها باشه.
تهیونگ نگاه قدردانش رو ندید چون وارد آشپزخونه تقریبا خالی شد تا خودش رو مشغول آماده کردن قهوه کنه.همونطور که بلوندی گفته بود جونگکوک داخل همون اتاق بود. روی تشک پهن شده وسط اتاق خوابیده بود و هنذفیری
های سفید رنگش هم داخل گوشهاش بودن.یکی از پاهاش رو روی اون یکی پا انداخته بود و با ریتم خاصی تکونش میداد. پنجره اتاق نیمه باز بود و باد ملایمی هم به داخل میومد و گاهی چند تار از موهای پسرک رو تکون میداد.
ناخودآگاه دلش خواست از اون صحنه عکس بگیره. سعی کرد با کمترین سر و صدا این کار رو انجام بده. چند تا عکس
سریع و هول کرده گرفت طوری که انگار داره کار بدی میکنه
و کسی نباید ازش خبردار بشه.
YOU ARE READING
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...