13-𝑨𝒕𝒐𝒏𝒆𝒎𝒆𝒏𝒕

321 64 50
                                    

-این چش شد؟

هانا بعد از رفتن جونگکوک پرسید.

-هانا ! یک دقیقه بیا...

جیمین از روی زمین بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
به میز ناهار خوری چهار نفره تکیه داد و دست به سینه منتظر ورود دختر شد.

دخترک با خونسردی تمام وارد شد و رو به روی جیمین به کابینت تکیه زد و به پسرعموش خیره شد.

-چقدر از حرفامو شنیدی اون شب؟

-هرچی که گفتی رو شنیدم...اومده بودم برای شام صدات بزنم...

-پس میدونی که نباید اینجا همچین سوالی رو مطرح میکردی؟

-چرا؟ پس کی میخوای بهش بگی؟

-هیچ وقت!

هانا با چشم های درشت شده به سمت جیمین رفت و تو یک قدمیش ایستاد.

-برای چی؟

-این دیگه به خودم مربوطه!

-من تو رو نمیفهمم جیمین...قشنگ معلومه که داری میمیری تا از احساساتت بهش بگی...فکر کردم اگه الان همچین سوالی بپرسم بالاخره به خودت جرئت میدی که بهش بگی!

جیمین خندید ، عصبی و خسته! دستی به پیشونیش کشید و نگاه ناامیدش رو تا چشم های آبی دختر بالا کشید.

-واقعا فکر کردی جرئتش رو ندارم؟ اتفاقا چون میدونم چه کارایی از دستم برمیاد نمیرم و همین حالا نمیبوسمش...

لحظه به لحظه عصبی تر میشد و کلماتش با درد بیشتری بیرون ریخته میشدن.خسته بود و نیاز داشت یکی واقعا درکش کنه. تو وضعیتی که راست و دروغ زندگیش بهم ریخته بود و کلی سوال حل نشده تو سرش داشت نمیتونست اجازه بده پسر معصومش درگیر احساساتش بشه!

-ولی اون پسرم دوست داره....

-اوه فقط یه بچه است هانا...تو فکر میکنی جامعه یا خانواده ها اصلا با این موضوع کنار میان؟ لطفا یکم عاقلانه فکر کن!

تمام خواهشی که داشت رو تو صداش ریخت. میدونست اون دختر تو جامعه‌ای بزرگ شده که شاید  روابط همجنسگرایانه عادی تر بوده و خانواده ها تا حدودی راحت تر باهاش کنار میومدن. پس به هیچ عنوان نمیتونست سر اون آدم ریسک کنه...

-جونگکوک بهت علاقه داره!

هانا باز هم اصرار کرد تا شاید بتونه جیمین رو راضی کنه
دست از محتاط بودن برداره.

-میدونم...اما اون هنوز خودشم نمیدونه چه احساسی داره.

جیمین به سادگی تایید کرد و نگاهش رنگ غم گرفت.
تکیه‌اش رو از میز گرفت و از کنار هانا گذشت.

-اما نمیتونم به روش بیارم...چون این احساس درست نیست ، آسیب میزنه و من نمیتونم تحمل کنم جونگکوک آسیب ببینه.

IKIGAIDonde viven las historias. Descúbrelo ahora