*قبل از خوندن این پارت مطمئن بشین پارت قبلی رو خونده باشین*
بورام با وحشت به پسرش خیره بود و سر و وضع نامناسبش نشون میداد که خبر بیمارستان بودنش یکهویی و غیر منتظره بهش داده شده. زن بدون توجه به جیمینی که نزدیک پسرش ایستاده بود پا تند کرد تا به جونگکوک برسه. پسرک وقتی نزدیک تر شدن مادرش رو دید از جیمین
فاصله گرقت و درست جلوش ایستاد. وقتی بورام به اندازه
کافی نزدیک شد جفت دستهاشو رو شونههای زن قرار داد و سعی کرد آرومش کنه.- مامان لطفا آروم باش...ببین من حالم خوبه...
- آروم باشم؟ داری بهم میگی آروم باشم در صورتی که من باید اولین نفر کنارت میبودم و باید از در و همسایه بشنوم که پسرم تو بیمارستانه؟
بورام فریاد میکشید و اشکهاش بدون ملاحظه صورت سفیدش رو خیس میکردن.
- آخه من به تو چی بگم هان؟ هزار بار بهت گفتم حتی اگه زدی یه نفرم کشتی اولین نفر باید به مادرت خبر بدی...
جونگکوک این رو میدونست چون روزی نبود که بورام این رو تو گوشش نخونه که همیشه باید اولین نفر مادرش باشه
که از اتفاقات زندگیش باخبر میشه و پسرک هجده ساله از این بابت شرمنده بود چون مدتی میشد که این قانون رو زیر پا گذاشته.به چشمهای مادرش خیره نشد چون نمیتونست ببینه که بازهم داره براش اشک میریزه ، فقط دست هاشو دور شونههای زن حلقه کرد و اون رو به خودش فشرد. هق هق
گریه مادرش قلبش رو به آتیش میکشید و متنفر بود از اینکه باعث چنین حالتی شده. به آرومی کف دستهاشو به کتف بورام کشید و سعی کرد با تنگ تر کردن حلقه دستش لرزش های بدن مادرش رو متوقف کنه.- متاسفم....من واقعا نمیخواستم اینطوری بشه...
-همش تقصیر خودمه...من مجبورت کردم به اون جونور کمک کنی...
- نه اصلا اینطور نیست...اوما لطفا اینو نگو...این تقصیر هیچکس نیست...
بورام کمی کمتر اشک میریخت و سرش رو به سینه تک پسرش تکیه داده بود و به ضربان قلبش گوش میداد.
جونگکوک همچنان به نوازش مادرش مشغول بود میدونست که جیمین الان گوشهای ایستاده و سعی میکنه مزاحم لحظههای مادر و پسری اون ها نشه!- من حالم خوبه...این زخمها به زودی خوب میشن و اثری ازشون نمیمونه...امیدوار بودم تو شرایط بهتری متوجه این اتفاق بشی اما مثل اینکه ممکن نیست چیزی رو از تو پنهون کرد مامان...
- معلومه که نمیتونی پسره احمق...من مادرم...حتی اگه خار تو پات بره متوجه میشم...
بورام حالا کمی آروم تر بود و میتونست بهتر فکر کنه. پسرکش زخمی بود اما همین که میدید حالش خوبه و میتونه چشمهای قشنگش رو باز ببینه براش کافی بود.
سرش رو که از سینه جونگکوک جدا کرد تازه تونست پسری رو که تمام مدت کناری ایستاده بود و سرش رو پایین انداخته بود ببینه. ناخودآگاه چشمهاش درشت شدن و با تعجب و اندکی سرزنش به پسرش خیره شد. جونگکوک میدونست که احتمالا تا چند ثانیه دیگه قراره شاهد عصبانیت و نگرانی بیشتری از جانب مادرش باشه پس قبل از هرچیزی با لحنی که زن رو به آرامش دعوت میکرد گفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/351977004-288-k300179.jpg)
YOU ARE READING
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...