سلام عزیزان
قبل از شروع پارت جدید لطفا وقت بزارید و چیزی رو که میگم بخونید.
معمولا سعی میکنم بابت نظر دهی زیاد غر نزنم تا همگی بتونیم از فیک لذت ببریم.
اما معمولا فیکهایی که مینویسم اندازهای که ویو میخوردن بازخورد نداره و این کمی باعث ناامیدی من میشه.
از افرادی که همیشه نظر میدن و با دقت درباره اتفاقات مختلف فیک صحبت میکنن خیلی ممنون و قدردانم. فضای واتپد کاملا برای فیکشن نوشتن مناسبه و محدودیتی برای نظر دادن نداره برای همین توقع من هم برای بازخوردها اینجا بیشتره.
پس لطفا من رو از نظرهاتون محروم نکنید و حداقل شرط آپهارو برسونید در غیر این صورت منم انگیزهام رو از دست میدم و ممکنه یهویی همچی رو ول کنم.
ممنون که وقت میزارید و ایکیگای رو میخونید.
دوستون دارم❤️
-------------------------
در اتاق رو پشت سرش بست و بدن لرزونش رو بهش تکیه داد. دخترک همچنان پشت در ایستاده بود و بنظر میرسید که مضطرب و نگرانه.
- کار تو بود؟
- جیمین...من...متاسفم..
- دهنت و ببند...تو لعنتی فقط یه ترسوی حرومزادهای...
هایری با چشمهای اشکی سعی داشت از خودش دفاع کنه اما هیچ چیزی نمیتونست برای جیمین موجه باشه وقتی که
تمام وجودش رو داشت بالا میورد و فاصلهای تا دیوونه شدن نداشت.
- من...تر..ترسیده بودم...نمیخواستم...مثل نائوتو..حما.قت کنم...من..
- قبل از این حاضر بودم هرکاری بکنم که آسیبی بهت نرسه
هایری...من باهات صادق بودم اما تو...
چند ثانیه مکث کرد و با چشمهایی که حالا دوتا کاسه خون بودن دختر رو از بالا تا پایین اسکن کرد ، طوری که انگار داره منزجر کننده ترین صحنه عمرش رو میبینه.
- میدونی چیه؟ دیگه برام اهمیتی نداری...اینجا جهنمیه که
منو تو رو تو خودش بلعیده...اما اگه بتونم فقط یک نفر رو همراه خودم از داخلش بیرون بکشم مطمئن باش اون یه نفر تو نخواهی بود چو هایری!
دخترک نفس کم آورده بود و با صدای بلند و خشداری نفس میکشید. حرفهای جیمین براش گرون تموم شده بودن. دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت جز جون بیارزشش که مثل یک طناب پوسیده بهش چنگ مینداخت تا سقوط نکنه. ترس از اتفاقاتی که میتونست سرش بیاد باعث شده بود دیوونه بشه و نفهمه که داره چیکار میکنه!
جیمین درحالی که سعی میکرد کمی خودش رو جمع و جور کنه و صورتش رو از اشکهای خشک شده پاک کنه پلههای سالن بالایی رو به آرومی پایین رفت. امکان نداشت جونگکوک متوجه حال افتضاحش نشه و نمیدونست دقیقا
باید از چه بهانهای استفاده کنه تا فقط امشب بگذره و بتونه
خوب فکر کنه. نیاز داشت با کسی حرف بزنه اما حالا که دستش پیش دنیل رو شده بود دیگه جای هیچ ریستکی براش باقی نمونده بود.
از همون فاصله دور خیره موند به پسرک که لبخند زیبایی رو لبش بود و میشد حدس زد که باز هم شیطنتش گل کرده و داره سر به سر هانا میزاره. ناخودآگاه لبخند دلگیری گوشه لبهاش جا خوش کرد. پسرکش زیبا میخندید و به سادگی عشق میورزید. هر لحظه بهش یادآوری میکرد که چقدر دوستش داره و گاهی هم که دلخور میشد فقط برای چند ساعت دور میشد و وقتی برمیگشت چشمهای گرد و زیباش برق میزدن و لبهاش میخندیدن. همه چی کنار جونگکوک فوقالعاده بود. لحظههایی که باعث میشدن معنی زندگی رو بهتر درک کنه.
KAMU SEDANG MEMBACA
IKIGAI
Fiksi Penggemar𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...
