-پارک جیمین؟
صدای شخصی از پشت سرش شنیده شد. تازه از موسسه خارج شده بود و قصد رفتن به خونه رو داشت.
به پشت چرخید و با دیدن فردی که سال ها از دیدنش میگذشت بهت زده شد.-کیم سوکجین؟ شما اینجا چیکار میکنید؟
چند قدم جلو تر رفت و با کنجکاوی که چاشنی ترس داشت به مرد خیره شد.
-وقت داری یکم حرف بزنیم؟ فکر کنم یکم بالاتر یه کافه دیدم.
دیدن کیم سوکجین به خودی خود ترس و استرس به همراه
داشت و فکر اینکه چرا بعد از گذشت سال ها اینطوری به دیدنش اومده باعث میشد حس کنه که به اون روزهای وحشتناک برگشته.-در رابطه با تو...فکر کنم تا آخر دنیا وقت داشته باشم کارآگاه کیم!
***
-خب؟ چطور پیش رفت؟
تهیونگ پرسید قبل از اینکه آخرین تکه کمپوت سیبی که خودش آورده بود رو تو دهنش بزاره.
-خب...
نیم نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن بشه مادرش اونجا نیست. هنوز جرئت کافی رو نداشت که به بورام درباره ملاقاتش با جیمین بگه.
-همچی مرتبه اما نمیدونم چطور باید به مامان دربارهش بگم!
تهیونگ مثل خودش اطراف رو پایید و کمی روی مبل دو نفره جلوتر اومد.
-من میگم یه حلقه دستش کن بیارش خونه...! کدوم مادری از عروس دار شدن بدش میاد؟
-هی...مسخره نشو...
تهیونگ با حالت شیطونی ابرو بالا انداخت و با خیال راحت به پشتی مبل تکیه زد. اولین بار بود که به خونه جونگکوک میومد و به محض ورودش با مادر جونگکوک رو به رو شده بود. زن مهربونی بود اگه نگاههای جدی و موشکافانهاش رو نادیده میگرفت! کاملا واضح بود که روی تنها پسرش چقدر حساسه و کافیه دست از پا خطا کنی تا آخرین روز زندگیت
باشه.-فهمیدم!
تهیونگ با هیجان گفت و تو هوا بشکن زد. سرش رو به سمت جونگکوک چرخوند و لبخند مرموزی زد.
-به مامانت بگو از جیمین حاملهای! باور کن حامله بودن همیشه جواب میده...
چند ثانیه به پسر بلوند خیره موند. جدیتی که تو حرف زدن تهیونگ بود باعث میشد فکر کنه این بار قراره یه راه حل واقعی بهش بده اما وقتی کلمات پسر و تو ذهنش تحلیل کرد ناخودآگاه خندهش گرفت. تصور چیزی که تهیونگ میگفت به قدری مضحک بود که باعث شد با صدا بخنده و ضربه آرومی به رون پای پسر زد.
-موندم بین راه حل های عالیت کدوم یکی رو انتخاب کنم که مامانم از خوشحالی سکته نکنه!
تهیونگ آزادانه خندید و پا روی پا انداخت. کف دستش رو به سمت جونگکوک گرفت و با حالت بامزهای گفت.

BẠN ĐANG ĐỌC
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...