27-𝑬𝒗𝒆𝒓𝒚𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈 𝒂𝒏𝒅 𝒏𝒐𝒕𝒉𝒊𝒏𝒈

262 57 90
                                    

-برگرد تا ببینی اون اینجا نیست!

لرزش بدن هر لحظه بیشتر میشد و این از چشم‌های آیان به
دور نبود‌. جیمین همچنان برای دیدنش مقاومت میکرد چون
حتی فکر به اینکه جونگکوک برای اینکه پاش به این جهنم باز بشه چه چیزهایی رو از سر گذرونده داشت دیوونه‌اش میکرد. زمزمه‌های نامفهومش ادامه داشتن و حتی وقتی که
سایه شروع به حرکت کرد و درست جلوی پاهاش ایستاد
هم سرش رو بالا نگرفت‌. نمیتونست به گردی صورت پسر خیره بشه و عادی رفتار کنه. برای الان تو ناتوان ترین حالت ممکنش بود و انجام تک تک حرکاتش غیر ارادی بودن.

-سرتو بگیر بالا !

صدای جونگکوک در لحظه آمیخته شد با صدای رعد برق بلندی که برای چند لحظه فضای سوله رو از طریق پنجره‌ها روشن کرد و دوباره تاریکی نصفه و نیمه به سالن برگشت.

-نمیتونم...نمیشه...نمیشه...باید بیدار بشم...بیدار...

-اوه...فکر کردی داری خواب میبینی؟ شنیده بودم اینجا کسی جرئت نداره بهت نزدیک بشه ولی تو...خیلی داغونی!

هر کلمه‌ای که از دهن پسر بیرون میومد لرز تنش رو هم بیشتر میکرد. لب‌هاش به سرعت با هم برخورد میکردن و حس میکرد ضعفی که از صبح همراهش بود داشت کم کم عقل از سرش میپروند.

-بلند شو!

آیان برای بار سوم بهش دستور داد و وقتی حرکتی از جیمین ندید عصبی تر شد. خودش خم شد و از زیر بازوی مرد بزرگتر گرفت و بدون توجه به تقلاهای سست و ضعیفش کاری کرد روی پاهاش بایسته و با حلقه کردن دستش دور کمرش بهش اجازه فرار نداد. حالا آیس تو آغوش سخت جان فداش گیر افتاده بود و مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشه برای نفس کشیدن تقلا میکرد.جرئت باز کردن پلک هاشو نداشت اما از طرفی فشاری که جونگکوک با دست‌هاش به کمرش وارد میکرد باعث میشد مغزش کم کم بتونه اتفاقی که داره میوفته رو درک کنه.

-چشم‌هاتو باز کن و بزار چشم‌هامون همو ملاقات کنن...
قراره حسابی باهم خاطره بازی کنیم کاپ کیک!

رعد برق دوم صدای بلند تری داشت و باعث شد جیمین از ترس بیشتر به جونگکوک بچسبه. ناخودآگاه کمی پلک‌هاشو
از هم فاصله داد و درحالی که به سختی نفس میکشید نگاهش به پسرک افتاد. تو تن نیمه برهنه‌ش تقریبا گم شده بود و میتونست رد خون خشک شده رو روی عضلاتش ببینه. ناخودآگاه آب دهنش رو فرو برد.

-چرا...چرا این کارو باهام میکنی؟

صورت پسرکش پر از سختی و نفرت بود. چیزی که میتونست به تنهایی عامل مرگ جیمین باشه همین چشم‌های بی‌احساس و تو خالی بودن. چشم‌های گرد و معصومی که عاشقشون بود حالا زیر شش سال نفرت و خشم دفن شده بودن. زخم عمیقه روی صورتِ زیبا و عزیزش باعث میشد بخواد انقدر خودش رو به در و دیوار بکوبه تا دیگه جونی توی تنش نمونه. بابت زخمی شدن پسرکش سال‌ها بود که خون از قلبش میچکید. حالش از خودش بهم میخورد که هیچ قدرتی برای محافظت کردن از
پسرکش نداشت و حالا زبونش بند اومده بود ، کلمات روی لب‌هاش نمیشستن و مطمئن بود که تا چند دقیقه دیگه از حال میره.

IKIGAIWhere stories live. Discover now