بلوبری خطوط درهمی رو کنار هم میگذاشت و با صورت کج شده به تابلو بهم ریخته اش نگاه میکردواو کارت بهتر شده!"
مطمئنا تهیونگ اون صدا رو میشناخت پس لبخند شیرینی نشون داد و سعی کرد بعدا برادر کوچکترش رو بخاطر سر زده وارد شدن به اتاقش سرزنش کنهقبلا بهتر کنایه میزدی!"
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و به خطوط بی سرانجام تابلو نگاهی انداختهی من واقعا دوستشون دارم انقدر ظالم نباش"
جیمین اعتراضش رو نشون داد و روی تخت آبی رنگ پسرک نشستهی بچه من بزرگت کردم ، کتک میخوای؟"
تهیونگ با خنده گفت و سیب نسبتا درشتی از سبد روی میز برداشت سر راهش یه پس گردنی محکم به برادرش زد و جلوی پنجره قدی اش ایستادهیونگ!"
جیمین دوباره اعتراض کرد و خودش رو روی تخت پرتاب کرد چشمی توی حدقه چرخوند و بی حرکت به تنها امگای خاندانشون نگاه کردهیونگ به جفت حقیقی اعتقاد داری؟"
به آرومی شروع به کشیدن اجسام عجیبی توسط دست هاش کرد و منتظر جواب بلوبری شد
هرچند آبی زیادی توی فکر فرو رفته بود و توجهی به جیمین نداشت
پس آلفای کوچک بالشتی به سمتش پرتاب کرد و تخس گفت:
من اینجا دارم حرف میزنم!"یه بچه اینجا ناراحته! خب بگو ببینم باز چی فکرت رو مشغول کرده؟"
بلوبری ابرویی بالا انداخت و روی طاق کنار پنجره نشستشنیدم یکی از پسرای خاندان مین جفت حقیقی اش رو پیدا کرده و..."
دو دستش رو بهم فشرد و آروم زمزمه کردبه حق رویاهای ندید جیمینم خجالت بلد بود؟
تهیونگ فقط گوشه لبش رو بالا داد و سرگرم شده گفت:
و؟ منتظرم"و بنظرت منم میتونم جفت حقیقیم رو یه روزی پیدا کنم؟"
خیلی خب وقت پنهان شدن بین بالشت های تخت برادرش بودخب به عنوان یه پسر اضافی تا حالا بهش فکر نکردم ولی هی ما میتونیم به گرگ تبدیل بشیم پس کدوم کوفتی گفته جفت حقیقی پیدا کردن کار سختیه؟"
آبی بیخیال زمزمه کرد ، گازی از سیب سبزش زد و در حینی که میجوید ادامه داد:
جیمی تو فقط شونزده سالته فعلا توی دنیای خودت بمون"
هرچند دنیا برای برادر کوچکترش بهتر پیش میرفت
جبمین تبدیل به وارث خاندان کیم میشد و خب اون شاید میتونست بالاخره از این کشور کوفتی بره.کدوم احمقی گفته تو اضافی هستی؟ و بلوبری کی گفتی من بچه ام؟"
آلفای کوچک حتی هنوز رایحه خاصی هم نداشت ولی تهیونگ متوجه بوی دود ضعیفش میشدکدوم احمقی؟ شاید مامانت و بابامون "
تهیونگ تک خنده تمسخرآمیزی نشون داد و به ماشین پدرش که از عمارت خارج میشد نگاهی انداختاوه اوضاع درهم شد!"
جیمین بی اهمیت زمزمه کرد و آروم به سمت سبد میوه های تازه برادرش قدمی برداشت
YOU ARE READING
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanfictionکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...