امید به زندگی💙

1.4K 275 68
                                    


تهیونگ مطمئن نبود که چند دقیقه گذشته و چرا جونگ کوک بدون هیچ واکنشی بهش خیره شده.
این کمی ترسناک بنظر میرسید هرچند تهیونگ تصمیم گرفته بود دیگه هیچ کاری نکنه و فقط به جفتی که خیلی وقته ندیده توجه کنه.

چند دقیقه بعد جونگ کوک فقط در حالی که سری تکون می داد به سمت آشپزخونه شروع به حرکت کرد ، بسته هایی که درون آغوشش جای گرفته بودند رو داخل یخچال گذاشت و آروم آروم شروع به باز کردن بسته بندی ها کرد هرچند انگار ایندفعه احساس بیهوده بودن به آبی غلبه کرده بود پس رایحه شیرین بلوبریش رو آزاد کرد و پشتِ جونگ کوک ایستاد.
آلفای جوان دوباره به سمت مخالف چرخید و با ظاهرِ کاملا خونسردی لیوان شیشه ای رو به روش برداشت و شروع به فشردن کرد وقتی بلاخره لمس کوتاه بلوبری که از گوشه آستین لباسش گرفته بود رو احساس کرد گفت:
"میدونی تو واقعا بچه ای..."
لحنش کمی ناامیدانه بود.
حتی دیگه انگار اهمیتی نمی‌داد.

"فکر میکنی واقعا میتونی اینطوری نزدیکم بشی؟"
جونگ کوک ایندفعه با لحن تمسخرامیزی گفت و به سمت عقب برگشت و مچ دست تهیونگ رو اسیر خودش کرد.

به قیافه مضطرب آبی خیره شد و نفس عمیقی کشید اون احمقی که درونش بود همین الانم میخواست روی امگاش بپره هرچند اون جونگ کوک واقعی نبود!
پس فقط ناخودآگاه دستی به تار موهای آبی رنگ پسرک کشید و دوباره گفت:
"با اینکار فقط باعث میشه حقیر تر دیده بشی میدونستی؟"
وقتی با قیافه غمگین تهیونگ مواجه شد چند قدمی عقب رفت و با چهره بدون حالتی گفت:
"اینکار رو نکن فایده ای نداره"
و بدون هیچ واکنش اضافه ای از خونه ی بی روح بیرون زد.
تهیونگ دوباره تنها شده بود و پژمرده روی زمین افتاد.
هیچ فایده ای نداشت جفت الفاش واقعا به اون تعلقی نداشت و به پیراهن حریر سفیدش چنگی انداخت. احساس میکرد قلبش داره تند تر از حد معمول میزنه شاید همین الان از حرکت می‌ایستاد.
تهیونگ دیگه تحمل این همه تحقیر نداشت و ایندفعه چنگ محکمی به قفسه سینه اش کشید دیگه حتی نمیتونست درست نفس بکشه.
شاید فقط باید سرنوشتش رو می پذیرفت و توی تنهایی میمُرد و با این فکر بیشتر درون خودش پیچ و تاب خورد
درسته این احتمالا بهترین تصمیمی باشه که بلوبری تا به الان گرفته.

اون زشت بود؟
بوی بدی میداد یا شایدم به اندازه کافی خوب نبود؟
چرا تهیونگ هیچوقت برای اطرافیانش کافی بنظر نمی‌رسید ؟ و با چکیدن اشک کوچکی از گوشه چشمش محکم دستی به صورتش کشید.
تهیونگ قرار نبود گریه کنه...
برای گریه هنوز خیلی زود بود و لبخند پژمرده ای روی صورتش پدید اومد.
به پنجره ای که حالا پرده هاش کشیده شده بود نگاهی انداخت و متوجه قطرات ریز بارون شد...
ای کاش تهیونگ فقط یه خانواده معمولی داشت...
ای کاش بلوبری هیچوقت جفت حقیقیش رو پیدا نمی‌کرد تا انقدر راحت عشقش رو نادیده نگیره ای کاش فقط آبی ای وجود نداشت.
اونطوری زندگی خیلی راحت تر بود...

blueberry omega 💙 (kookv)Where stories live. Discover now