فکر کنم از دست رفتم!💙

1.1K 272 135
                                    

در واقع تازه بعداز رفتن جونگ‌کوک، تهیونگ متوجه شد که چه حرف‌هایی زده.
کارش درست نبود و مسلماً از روی عصبانیت‌ حرف‌‌های بدی به زبون آورده بود.
باید مثل تمام این چند وقت نگرانی‌هاش رو با جونگو در میون می‌ذاشت و با یه حرف کوچیک این‌طوری عصبانی نمی‌شد.

به‌هر‌حال باید یه جوری از جونگو عذرخواهی می‌کرد و نمی‌دونست چطوری باید سراغش بره.

تازه رابطه شکسته اون دو نفر ترک‌های ریز رو ترمیم کرده بود و حالا... اون دو نفر ناخواسته باعث رنجش همدیگه شده بودن.

تهیونگ همیشه تصمیمات منطقی می‌گرفت و الان... نمی‌دونست باید چطوری همه‌چیز رو درست کنه.
آروم چشم‌هاش رو بست و با چکیدن اشک‌های کوچکی، پاهاش رو توی شکمش جمع کرد و باز هم به گذشته احمقانه خودشون فکر کرد.
چی می‌شد اگه توی یه موقعیت درست باهمدیگه آشنا می‌شدن و زندگی‌اشون جور دیگه‌ای شکل می‌گرفت؟

به‌هر‌حال غصه‌خوردن برای گذشته چیزی رو عوض نمی‌کرد و با بلند‌شدن از روی زمین سرد به تمام افکار جدیدش فکر کرد.

جونگ‌کوک تمام روز با افکار متفاوتی سر می‌کرد.
چهره‌اش مثل همیشه از خودش چیزی بروز نمی‌داد؛ ولی خودش که می‌دونست چطور از درون داره شکسته می‌شه و حواسش رو کاملاً نمی‌تونه جمع اتفاقات اطرافش کنه.

آلفای دودی نمی‌تونست غم آبی رو نادیده بگیره و خشمش؟ بلو قطعاً همیشه حق عصبانی‌بودن ازش رو داشت؛ ولی...
چرا قلبش این‌قدر درد گرفته بود؟

دودی می‌دونست که حالا همه‌چیز پیچیده شده و اون دو نفر نیاز به یه صحبت اساسی دارن و البته که باید ناراحتی‌اش رو نادیده می‌گرفت.
اگه آبی خوشحال بود اون هم خوشحال می‌شد...

تا حد ممکن سعی کرد شب دیر به خونه برگرده و البته که نمی‌تونست خودش رو راضی کنه که دیگه کم‌کم باید حقیقت اینکه تعلقی به آبی نداره رو بپذیره.

آروم در خونه رو باز کرد و با توجه به اینکه فکر می‌کرد، تهیونگ و مینی خوابیدن آروم روی مبل نشست و با افکار متفاوتی به صفحه تلویزیون خاموش خیره موند.

خیلی‌خب جونگ‌کوک نمی‌تونست دیگه خودش رو گول بزنه... اون عصبانی بود!
و البته درمونده!
اخم غلیظی روی صورتش شکل گرفت و حتی با لمس شونه‌اش که مطمئناً تهیونگ بود واکنشی نشون نداد و فقط آروم چشم‌هاش رو بست.

_ جونگو؟
آبی آروم‌تر زمزمه کرد و با حرکات آهسته‌ای روی پاهای جونگو جا گرفت.

_ این‌طوری صدام نکن...
آلفای دودی متقابلاً زمزمه کرد و سعی کرد هیچ واکنشی نشون نده.

_ یعنی دوست نداری جونگو صدات کنم؟
تهیونگ با غصه بیان کرد و سرش رو، روی شونه دودی گذاشت.

blueberry omega 💙 (kookv)Where stories live. Discover now