توله‌ی من💙

2.2K 371 87
                                    


به قیافه‌ی خاموش تهیونگ نگاهی انداخت و با برداشتن کلید ماشین به سمت بیرون قدمی برداشت. هرچند قبل‌از اون برای بلوبری یادداشتی گذاشت؛ که محتوای درونش بهش می‌گفت، جونگ کوک کجا رفته و نباید بترسه، البته آلفای دودی مطمئناً می‌تونست متوجهِ ترس بلوبری بشه و باز هم تقصیر اون بود‌‌‌.

در مورد خانواده‌اش...
درواقع جونگ‌کوک توی ده سال گذشته هیچ رابطه‌ای باهاشون نداشت!
آلفای دودی می‌دونست مُقصر اصلی تمام این اتفاقات خودشه ولی حداقل نصف این ماجرا تقصیرِ پدرش بود.
اگه اون زمان این‌قدر اصرار به ازدواج نداشت و جونگ‌کوک رو بیهوده تهدید نمی‌کرد. الان هیچ‌کدوم از اتفاقات نمی‌افتاد.
شاید پدرش باید مثل همیشه خودش رو عقب می‌کشید و ته‌اش کل ماجرا به درستی تمام می‌شد، درست مثل زمانی که با جفت حقیقی‌اش ازدواج کرده بود و چشم‌هاش رو نسبت به همه‌چیز بسته بود!

سرعت ماشین رو بالاتر برد و با دیدن اون میله‌های طلایی سرعتش رو حتی بیشتر کرد و نگهبانِ بیچاره با دیدن چنین رانندگی خطرناکی، فقط خیلی سریع دروازه های عمارت رو باز کرد.
حالا جونگ‌کوک جلوی اون خونه نحس ایستاده بود و با نفرت به خونه‌ی بدبختی‌هاش نگاه می‌کرد.

_ وقت اومدن، بالأخره اون لجبازی احمقانه‌ات رو کنار گذاشتی؟
صدای پدرش که به راحتی جلوی در ایستاده بود، رو شنید و بدون هیچ جوابی به سمت پله‌های طبقه بالا قدم برداشت و بلند فریاد کشید:
_ مین‌هیون؟ مین‌هیون کجایی؟

_صدات رو توی خونه من بالا نبر!

_ خونه‌ی تو؟ به‌هر حال من کسی نبودم که دلم بخواد این‌جا باشم.

با گفتن این حرف قدم‌های بلندی برداشت و شروع به گشتن تک‌تک اتاق‌های عمارت کوفتی جئونِ بزرگ کرد.

_ بچه‌ی من کجاست؟

_ بچه‌ی تو؟ تو فقط یه آدم احمق و بی‌مسئولیتی و الان میای می‌گی بچه‌‌ی من!

با ایستادن جلدی اتاق مورد نظرش‌، آهی کشید و به در مشکی‌رنگ خیره موند‌.

_ به تو ربطی داره؟
جونگ‌کوک هیچ‌وقت آدم مؤدبی نبود، درواقع شاید نسبت به تهیونگ و مین‌هیون احساس شرمندگی داشت؛ ولی در مقابل پدرش هیچ احساس شرمندگی‌ای وجود نداشت.
برای اون مرد جونگ‌کوک می‌تونست بدترین کابوس ممکن باشه.
به‌هر.حال اون هنوز هم همون آدم عوضی سابق به‌همراه کمی تغییر بود. و این تغییر فقط شامل تهیونگ می‌شد.

با باز‌کردن در اخم‌هاش بیشتر توی هم فرو رفتن و با بی‌صبری زبونش رو به لبش کشید.

به چه حقی مین‌هیون رو توی اون اتاق کوفتی گذاشته بودند؟
با دیدن پسرکی که ترسیده خودش رو گوشه‌ی اتاق پنهان کرده بود، به‌تندی خودش رو به پسرک رسوند و محکم از روی زمین بلندش کرد و توی آغوشش فشرد.

blueberry omega 💙 (kookv)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang