روزها برای تهیونگ مثل باد میگذشتند و بلوبری ایده ای در مورد گذر زمان نداشت فقط میدونست که برگ های سبز تابستونی به رنگ نارنگی تغییر رنگ داده شدند و این نشونه فصل جدیدی بود.
آبی هنوزم امیدش رو از دست نداده بود هرچند فرصت جنگیدن هم بدست نمی آورد...
جونگ کوک اصلا به اون خونه قدمی نمی گذاشت و تنها دیدار تهیونگ با مرد موقعی بود که الفا براش بطور ناگهانی غذا و لباس های جدیدی می آورد.
انقدر تحمل تهیونگ سخت بود؟بلوبری تنها تر هم شده بود و تنها سرگرمیش خیره شدن به درخت های حیاط پشتی و درست کردن غذاهای مختلف از میوه هایی بود که جونگ کوک براش می آورد...
روزها به این شکل میگذشتند تا اینکه تهیونگ به خودش اومد و متوجه شد هر روز به مغازه میوه فروشی کوچک اونطرف خیابون خیره میشه پس ایندفعه تصمیم گرفت تا سراغش بره ، شال گردن سفیدش رو دور گردنش پیچوند و سعی کرد تا قدمی برای خارج شدن از دایره جادوییش برداره.
میتونست جالب باشه نه؟ اینکه برای اولین بار خودش خرید کنه!به کیف پول کوچکش نگاهی انداخت و متوجه کارت اعتباری جدیدی درونش شد.
کار جونگ کوک بود؟
بلوبری با خودش گفت و کمی بعد به شدت سرش رو تکون داد آلفای بداخلاقش همچین کاری براش نمیکرد.
میتونست کار پدرش باشه؟
شاید کمی تهیونگ رو دوست داشت و واقعا بهش اهمیت میداد؟
این منطقی ترین دلیل براش محسوب میشد.موقعی که به خودش اومد متوجه شد که بدون هیچ واکنشی جلوی مغازه کوچک ایستاده و شروع به بوییدن سیب های کوچک سرخ کرده احتمالا باید خیلی تُرد بوده باشند و با این فکر لبخند محوی روی لبش شکل گرفت.
اگه الان باغ زیبای خودش رو داشت ، میتونست هر روز به درخت های سیب و پرتقالش سر بزنه این موقع سال وقت میوه دادنشون بود..."چیزی میخواید بخرید؟"
ناگهان با پدیدار شدن کلهِ سبز رنگی از پشت دَکه پر شده از انواع میوه ، سیب های کوچک از دست تهیونگ رها شدند و بلافاصله با معذرت خواهی کوتاهی اونا رو سر جاش گذاشت و گفت:
"نه فقط میخواستم ببینم"
تهیونگ خیلی سریع و بدون هیچ فکر اضافه ای بیان کرد و ثانیه ای مکث کرد ، چرا همچین حرف احمقانه ای زده بود؟
برای مردم علایق پسر همیشه مسخره بنظر میرسیدند پس شاید کلمات بدی رو انتخاب کرده باشه؟"اوه خب راحت باشید"
پسرک مو نعنایی فقط سری تکون داد و دوباره شروع به شمردن پول های توی دستش کرد.
انگار سرش شلوغ تر از اون چیزی بود که به وجود تهیونگ اهمیتی بده!
در جواب تهیونگ فقط متعجب نگاهی بهش انداخت و سرش رو بیشتر وارد شال گردن سفیدش کرد
با اینکه پاییز بود ولی هوا بطور قابل توجهی سرد شده بود.
یعنی جونگ کوکم الان سردش بود؟ و آهی از سر خستگی کشید.
بلوبری فقط میخواست دوباره جفت بداخلاقش رو ببینه..."چرا درست در نمیاد؟ دوباره پول گم کردم؟"
پسرک مو نعنایی بی اهمیت به حضور تهیونگ نالید و دست های کشیده اش رو روی سرش گذاشت.
![](https://img.wattpad.com/cover/356920077-288-k885532.jpg)
BINABASA MO ANG
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanfictionکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...