تو واقعا احمقی نه؟"
جین با قیافه بُهت زده ای زمزمه کرد و دست به سینه دوباره روی صندلی مقابل مرد نشست.هرجور که دوست داری فکر کن!"
جونگ کوک در جواب آروم تر زمزمه کرد و با شنیدن صدای در اجازه ورود رو به فردی که منتظرش بود داد.چی میخوای؟"
با همون قیافه مغرور گفت و بی توجه حواسش رو به پرونده درون دستش داد.قربان برای ساخت مرکز تجاری یو کی دچار مشکل شدیم در واقع ساکنین اون محل حاضر نیستند زمینشون رو بفروشن"
زن با سری پایین انداخته بیان کرد و با احترام پرونده مربوط به پروژه مورد نظر رو به دست جونگ کوک داد.فقط مبلغ قرارداد رو بیشتر کن و سعی کن باهاشون حرف بزنی"
آلفای دودی راحت زمزمه کرد و دوباره پرونده رو به دست زن داد.در همین حین آلفای لیمویی که با ریز بینی به تمام کارهای جونگ کوک توجه میکرد ، با کنجکاوی گفت:
از کِی میدونی؟"چرا باید به تو جواب پس بدم؟"
با همون لجبازی همیشگیش زمزمه کرد و دوباره بدون توجه سرش رو به کار دیگه ای سرگرم کرد.
هرچند وقتی با سکوت جین مواجه شد اروم زمزمه کرد:
یکساله..."الفایی لیمویی فقط آهی از سر خستگی کشید و به مرد احمق رو به رو اش نگاهی انداخت.
کاش فقط جونگ کوک کمی از اون غرور و بی تفاوتی همیشگیش رو کم میکرد.
"واقعا نمیخوای دنبالش بری؟"قصدش رو ندارم"
جونگ کوک آروم زمزمه کرد و نگاه مُبهمی به برگه رو به روش انداخت.پس میخوای دوباره ازدواج کنی؟ خانواده تشکیل بدی؟"
ایندفعه جین چشم هاش رو ریز کرد و ناخودآگاه دستی به درون موهاش کشید.به تو ربطی داره؟"
جونگ کوک با بالا آوردن سرش و بالا انداختن ابرویی زمزمه کرد.آلفای لیمویی انگار از مرد رو به روش ناامید شده بود چرا که در جواب فقط کتش رو از روی صندلی چوبی برداشت و بی تفاوت به سمت خروجی قدمی برداشت هرچند قبلش جملات مورد نظرش رو به جونگ کوک گفت:
تو حتی خودتم نمیدونی چی میخوای"چرا میدونم!
این جوابی بود که جونگ کوک نسبت به خودش داده بود ولی قرار نبود تا جمله دیگه ای از زبونش خارج بشه پس فقط بی تفاوت دوباره نگاهش رو به پرونده رو به رو اش داد و سعی نکرد تا جلوی جین رو بگیره...
این کاری بود که همیشه جونگ کوک انجام میداد........
میدونی تو باید سر یه قرار بری!"
این حرف ناگهانی رو یونگی گفت و سری به نشونه باهوش بودن خودش تکون داد به هر حال ایده های اون همیشه جواب میدادند!اوه این از کجا اومد؟"
بلوبری با لبخند کمرنگی گفت و شروع به جا به جا کردن جعبه های بزرگ پرتقال کرد ، دیگه فصلشون داشت تموم میشد و این معنی رو میداد که زمستون داره سر میرسه...
تهیونگ واقعا از زمستون خوشش نمی اومد شاید بخاطر خاطرات بدی بود که براش به جا مونده بود؟
![](https://img.wattpad.com/cover/356920077-288-k885532.jpg)
YOU ARE READING
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanfictionکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...