دودی تیره💙

1.1K 287 107
                                    


جونگ‌کوک همیشه بچه‌ی منزوی‌‌ای محسوب می‌شد.

آلفای غالب مثل بقیه بچه‌‌ها حق بازی نداشت و از ترس تنبیه‌شدن پشت پنجره می‌ایستاد و به بچه‌هایی که برخلاف اون حق بازی توی حیاط عمارت رو داشتند با خشم نگاه می‌کرد.

پسر‌بچه فقط هر روز دست‌هاش رو بالا می‌گرفت و مسخ‌شده به کبودی‌های جدیدش نگاه می‌کرد.
دوست‌داشتن؟
این کلمه‌ای بود که جونگ‌کوک کوچک حتی نمی‌تونست مفهومش رو درک کنه.
دوست‌داشتن یعنی کتک‌خوردن و زندانی‌شدن توی زیرزمین عمارت؟ پس اگه این‌طوری بود، پسر بچه از دوست‌داشتن متنفر بود.

جئونِ کوچک از اون زن می‌ترسید از وقتی پدرش دیر‌به‌دیر به عمارت برمی‌گشت و بیشتر وقتش رو با کسی که همه بهش جفت حقیقی می‌گفتند، می‌گذروند همه‌چیز تغییر کرده بود.
مادر بی‌تفاوتش حالا تبدیل به جلادِ بی‌رحم پسر بچه‌ شده بود و جلوی تمام افراد عمارت تنبیه‌های تحقیرآمیزی که باعث ضعف گرگش می‌شد، انجام می‌داد.
جونگ‌کوک نمی‌دونست قالب‌های یخ‌ غوطه‌ور توی دمای منجمد‌کننده زمستون روی تن برهنه‌اش بیشتر دردناک هستند یا جوری که مادرش مجبور می‌کرد، گل‌های موردعلاقه‌اش رو که با دست‌های خودش کاشته بود رو نابود کنه.

با لرزش بدنش از گذشته بیرون کشیده شد و به بلوی بی‌هوشش نگاهی انداخت.

ناخودآگاه جونگ‌کوک به دوران مسخره کودکی‌اش که کاملاً ازش فراری بود، برگشته بود و با هق‌هق‌های کوتاهی که از آلفای غالبش بعید بود، سعی می‌کرد از تنها کسی که براش باقی‌مونده مراقبت کنه.

آلفای دودی نمی‌دونست چطوری بلوبری رو توی بغلش کشیده و همراه با آمبولانس خودش رو به بدن آسیب‌دیده بلوبری متصل کرده و برای امنیت بیشتر فقط دست آبی رو گرفته و حالا فقط توی راهرو‌های طولانی بیمارستان به انتظار نشسته بود.

جونگ‌کوک از خودش متنفر بود.
این حقیقتی بود که همیشه سعی می‌کرد از بقیه پنهان کنه و برای همین هم کل دوران نوجوانی‌اش رو پیش یه روانشناس متخصص طی کرده بود و با اخلاق مستبد‌تری بقیه رو بیشتر از خودش دور می‌کرد.
تقریباً جلسات مشاوره‌اش موفقیت‌آمیز بودند.
کمتر به اون زن فکر می‌‌کرد و خودش رو مشغول کارهای شرکت و سرگرمی‌های کوچک خودش کرده بود.
الفای غالب حتی برخلاف غریزه درونی‌اش خیلی طرف رابطه‌ی جنسی نمی‌رفت و سعی می‌کرد، زندگی‌اش رو آروم بگذرونه البته تا قبل‌از اینکه آبی رو ببینه.

جفت حقیقی کلمه‌ای بود که باعث نابودی زندگی‌اش شده بود و البته باعث این شده بود که معنی خانواده رو درک نکنه؛ بنابراین خیلی ساده خودش رو از آبی دور کرده بود و برای آسیب‌نرسوندن به اون موجود بیچاره خیلی ساده‌تر شروع به تحقیرش کرده بود، جونگ‌کوکِ احمق با این‌ کار تنها شخصی که واقعاً دوستش داشت و براش اهمیت قائل بود رو از خودش ناامید کرده بود.

blueberry omega 💙 (kookv)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt