این معذبکنندهترین موقعیتی بود؛ که بلوبری میتونست درونش قرار بگیره و با احتیاط جرعهی آبی نوشید.
هرچند مردی که روبهروش قرار داشت مثل اون خیلی راحت بهنظر نمیرسید و از نگاه مستقیم اجتناب میکرد و البته که تهیونگ متوجهی نگاههای کوتاه و البته فراری آلفای دودی میشد.مینهیون چرا جونگکوک رو دعوت کرده بود؟
سرش رو این دفعه با شتاب بهسمت مینهیون چرخوند و ترسیده آب دهنش رو قورت داد.
امکان داشت که از چیزی بو برده باشه؟در مقابل جونگکوک فقط سعی داشت نگاهش رو از آبی بگیره و اضطرابی از خودش نشون نده.
با آرامش به ظرف سوپ روبهروش نگاهی انداخت و بالأخره تصمیم گرفت از غذایی که دستپخت تهیونگ بود، امتحان کنه.
خوشمزه بود!
حالا نگاه جونگکوک رنگ جدیدی به خودش گرفته بود و با رایحهی ملایمی تشکر کرد.
البته فکر نمیکرد هیچ فایدهای برای اون داشته باشه چون آبی همین الان هم با اخمهای درهم و دستبهسینه بهش خیره شده بود.همین هم که تهیونگ بهخاطر مینی اون رو به خونهاش راه داده خیلی زیاد بود و با کنجکاوی نگاهش بهسمت اجزای خونه چرخید.
پردههای سفید و صندلیهای چوبی به زیبایی در جای مناسب خودشون قرار گرفته بودند.
پس سلیقه بلو این بود و تکونی به سرش داد._ خب...
جونگکوک معذب اولین کلمات رو زمزمه کرد و دوباره تیغهی تیز نگاه تهیونگ اون رو مورد هدف قرار داد.
و باعث شد تا از ادامه حرفش اجتناب کنه._ غذا رو دوست داشتید اقا؟
مینهیون کنجکاو سرش رو کج کرد و باعث شد تا تهیونگ چشمغرهای به مرد بره._ البته که عالی بود.
آلفای دودی با لحن ملایمی زمزمه کرد و با هر حرکتش اخمهای تهیونگ بیشتر توی هم فرو میرفتند._ مطمئنی؟ شاید این غذا خیلی مناسب شما نباشه.
تهیونگ این دفعه با لحنی که خصومت از درونش مشخص بود زمزمه کرد و درحالیکه ظرفهای غذای خورده نشدهاشون به استثنا مینی رو جمع میکرد، رایحهی تلخی آزاد کرد.حالا ظرف غذا از جلوی جونگکوک برداشته شده بود و البته که جز قاشق کوچکی چیزی دیگهای نتونسته بود بخوره.
_ مینی وقت خواب رسیده.
تهیونگ با زدن بوسهای به موهای پسرکش گفت و طبق عادت مینهیون میدونست؛ که باید به اتاقش بره و پاپاش تا حد زیادی عصبانی بهنظر میرسه.
پس برای آخرین بار نگاهی به آلفای حواسپرت انداخت و گفت:
_ شبتون بهخیر آجوشی._ شب تو هم بهخیر مینی.
جونگکوک با دلتنگی لبخند نیمه مشخصی نشون داد و جلوی چشمهاش مینهیون ناپدید شد._ خب؟
تهیونگ درحالیکه پارچهی تمیز روی میز رو به مرتبی و البته وسواس جمع میکرد، زمزمه کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanficکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...