پسر نوجوون کلافه به اطراف نگاهی انداخت و آهی از سر کلافگی کشید
شاید نباید خیلی درگیر بازی ویدئویی اش میشد
بالاخره کنار مغازه میوه فروشی جایی برای نشستن پیدا کرد و بدون هیچ فکر اضافه ای روی صندلی نشست
احتمالا بعدا میتونست از اجوشی میوه فروش معذرت خواهی کنهسرش رو اروم روی زانوش گذاشت و بدون حرکت خاصی منتظر موند شاید تا اون موقع والدینش اون رو پیداش میکردند
این شرم آور بود...میوه میخوای بخری؟"
صدای مردِ جوان پسرک رو به خودش آورد
مینهو در جواب فقط ابرویی بالا انداخت و گفت:
احتمالا نه"پس چرا روی صندلی من نشستی؟"
مرد سری تکون داد و دست هاش رو پشت سرش جمع کرد ، به سمت قفسه میوه ها رفت و با برداشتن دستمال تمیزی شروع به لکه گیری کرد.صاحب اینجا شمایین؟"
مینهو متعجب گفت
صادقانه انتظار یه اجوشی پیر داشتچیز عجیبیه؟ و آره راحت باش میتونی اونجا بشینی"
خیلی خب شاید یکم جمله کنایه ای گفته باشه پس با لحن معمولی ای ادامه داد:
چند سالته؟ بچه میخوری"هی اجوشی من دیگه سیزده سالم شده "
اون یکم جوش آورده بود ولی خیلیم مهم نبود
به هر حال آدم بزرگ ها واقعا احمق بودند!پس خیلی بزرگی ببینم بچه والدینت کجان؟"
مرو با لحن تمسخر آمیزی گفت و ابرویی بالا انداختخب شاید یکم گم شده باشم؟"
پسرک چینی به بینی اش داد و با استشمام رایحه جدیدی ناگهان اضافه کرد:
تو یه امگایی؟ یه امگای مرد؟"
این چیزی نبود که بتونی به راحتی توی یه روز معمولی ببینی!
توی مدرسه بهشون گفته بودند که امگاهای مرد یک در هزار پیدا میشن و توی کره جنوبی فقط چیزی حدود هزار تا ازشون باقی مونده بودآره همون داستان امگا و فلان "
مرد دوباره با خنده تمسخرآمیز زمزمه کرد و ادامه داد:
تا اون موقع میتونی اینجا بمونی ولی بهتره والدینت عجله کنن چون تا دوساعت دیگه مغازه رو میبندم"امگا بودن چطوریه؟"
مینهو بدون توجه به جواب مرد سوال کرد و دوباره با نیشخند واضح مرد مواجه شد
مشکل کوفتی اون چی بود؟خب ..."
مرد سری تکون داد و با مکث چند ثانیه ای ادامه داد:
نمیخوام جلوی یه بچه فحش بدم پس بیخیالش شو "مینهو از بی جواب موندن سوالش اخمی نشون داد و به گوشه دیگه ای نگاه کرد
امیدوار بود پدرش خیلی زود پیداش بشههی بگیر"
مرد این جمله رو گفت و پرتقال خوش بویی به سمت پسرک پرتاب کرداین برای چیه؟"
مینهو متعجب زمزمه کرد و به صورت بیخیال مرد نگاهی انداخت
ESTÁS LEYENDO
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanficکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...