جونگکوک مطمئن بود؛ که لیاقت اون سیلی رو داشته بههرحال اون مثل همیشه فقط ایستاد و به رفتن آبیش خیره موند.
در واقع چرا همیشه بیخیال میشد؟
حتی خودش هم درک نمیکرد.
اون گند زده بود.
تا عمق وجود لیاقت دیدهشدن رو نداشت ولی...
گاهی به این فکر میکرد؛ که اگه اون زن توی زندگیش وجود نداشت، چه اتفاقی میافتاد؟
الان زندگی اون و آبی چطوری بود؟
بزرگشدن مینهیون رو میدید؟ و شاید یه زوج دوستداشتنی بودند، چیزی که از حال الانشون فرسخها دورتر بود.دستی به تارِ موهای بلندش کشید و نفس عمیقی کشید.
نگاهی به منظره روبهروش انداخت و به این فکر کرد؛ که اگه خودش رو از این ارتفاع پرت کنه ،چهچیزی میشه؟
این یه سوال همیشگی بود.
اگه جونگکوک میمُرد چه کسی ناراحت میشد؟
جواب سوال خیلی واضح بود.
حتی کسی متوجهاش هم نمیشد.
شرکتش دوباره به کار خودش ادامه میداد و یه جایگزین خوب براش پیدا میکردند و توی زندگی شخصیش؟
خب تهیونگ راحت میشد و مینهیون هیچوقت نمیفهمید که چه پدر بیلیاقتی داره و در مورد پدرش...
شاید تا چند روز یا نه، چند ساعت ناراحت میشد و بعدش به زندگی عادیش برمیگشت.
هرچی بیشتر توی ذهنش میگشت، کمتر فردی پیدا میشد.
اون بهمعنای واقعی کلمه تنها بود.
تنهایی که خودش بهوجود آورده بود.چنگی به کتِ اود سایزش زد و با تکخند خستهای بستهی سیگار رو از توی جیبش برداشت.
با روشنکردن نخ جدیدی، پک عمیقی زد و سعی کرد دست از افکاری که درونش رو میخورند برداره.با حسکردن دستی روی شونهاش بدون برگشتن گفت:
_ آقای هان.پیرمرد بدون هیچ عجلهای دستش رو جدا کرد و مطابق برعادت بااحترام تعظیمی کرد و به ارباب بیچارهاش نگاهی انداخت.
اون مرد سی سال تمام به خاندان جئون خدمت کرده بود و تمام کودکی و بزرگشدن ارباب کوچکش رو تماشا کرده بود؛ ولی...
حالا اون غمگینتر از هر موقعی دیده میشد._من نمیدونم تا چه حدی اجازه حرفزدن دارم، اما...
ثانیهای مکث کرد و سکوت همیشگی خودش رو کنار گذاشت._ من از موقعی که بدنیا اومدید مواظبتون بودم، تا جایی که تونستم سعی کردم تا شما رو از هرجومرجهای خاندان جئون کنار بکشم و متأسفانه تلاشم نتیجهی عکس داد.
به چشمهای گود رفته مرد جوان نگاهی انداخت و دوباره ادامه داد:
_ با بزرگتر شدنتون، پرخاشگریتون هم بیشتر شد؛ ولی همچنان گلهای آبیرنگ رو دوست داشتید._ من...
_ میدونم که هرشب به گلخونهی مادرتون میرفتید و برای همین هم اون شب به باغِ کیمها رفته بودید.
مردِ پیر به آرومی سری تکون داد و لبخند کوچکی نشون داد._ ارباب جوان، شما اشتباه کردید، به شکلی اشتباه کردید که پذیرفته نیست. شما همسرتون رو زیر پاتون له کردید و برای فرزندی که میتونستید پدری کنید و مثل شما درد بیکسی رو احساس نکنه، هیچ بودید.
ESTÁS LEYENDO
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanficکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...