بلوبری فقط نگاهی به ساختمون بلند رو به رو اش انداخت و ثانیه ای بعد مصمم واردش شد باید هرجور که شده مغازه کوچکش رو نجات میداد و مهم نبود که از چه طریقی قراره انجامش بده!
با هر قدم میتونست اضطراب رو درون تک تک سلول های بدنش احساس کنه و حتی میتونست متوجه کارکنانی که با تعجب بهش خیره شدند بشه و این بیشتر باعث گیج شدنش میشد...
با تعلل به سمت پیشخوان رفت و با نگاه به دختر جوان رو به رو اش گفت:
میتونم مسئول اینجا رو ببینم؟"آه مدیر بخش الان اینجا نیستند ، وقت قبلی داشتید؟"
صدای نازک دختر شنیده شد و لبخند لطیفی به قیافه هراسون تهیونگ زد.منظورم مدیر بخش نیست ، در واقع میخوام رئیس کل رو ببینم"
بلوبری آروم زمزمه کرد و خودش رو بیشتر درون پلیور سفید رنگش غرق کرد.اوه خب وقت قبلی داشتید؟"
دختر ایندفعه با قیافه تقریبا جمع شده ای گفت و نگاهی به سر تا پای بلوبری انداخت.
ظاهرش به این شرکت نمی خورد و دوباره نگاهی به لباس های گشاد و البته رنگارنگش انداخت.نه ، نه نداشتم ولی واقعا نیاز دارم تا ایشون رو ببینم!"
تهیونگ با بیچارگی بیان کرد و دستش رو آروم روی میز رو به رو اش کوبید.شما باید آروم باشید آقا مگه نه مجبورم به حراست زنگ بزنم و قطعا بدون وقت قبلی نمیتونید با رئیس دیدار داشته باشید!"
با همون لبخند لطیف روی مخش زمزمه کرد و بدون توجه اضافه ای به سمت دیگه قدم های بلندی برداشت.حالا تهیونگ بدون هیچ ایده ای وسط سالن بزرگ رها شده بود و به اطرافش نگاه های مُبهمی مینداخت...
هیچ شانسی براش وجود نداشت نه؟
نه نه اون به هیچ عنوان شکست رو قبول نمیکرد!
نمیتونست اجازه بده تا مغازه مورد علاقه خودش و مینی از دست بره!آقای جئون بهتر نیست تا دوباره به این پرونده نگاه کنید؟"
صدای مضطرب مردی درون سالن پیچید و تهیونگ بالاخره بعدش تونست اون صدا رو دوباره بشنوه...وقتی گفتم نه منظورم اینه که هیچوقت دیگه دلم نمیخوام این پیشنهاد رو بشنوم"
جونگ کوک با چشم های یخی همیشگیش گفت و با چرخوندن چشمی در حدقه با نگاه آشنایی رو به رو شد...اون تهیونگ بود؟
ناگهان از حرکت ایستاد و دست های قدرتمندی که همیشه با غرور درون جیب های شلوارش قرار داشتند رها شدند و چشم های بی روحش برق پر بُهتی به خودشون گرفتند.نمیدونست این نگاه خیره چند دقیقه طول کشیده فقط متوجه این میشد که بلوبری ترسیده و برق تازه اشک درون چشم هاش شکل گرفته...
جونگ کوک واقعا انقدر براش ترسناک بود؟ثانیه ای بعد بلوبری فقط با عجله به سمت خروجی دَوید و جوری ناپدید شد که انگار از اول هم وجود نداشته.
![](https://img.wattpad.com/cover/356920077-288-k885532.jpg)
YOU ARE READING
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanfictionکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...