جونگکوک توی تمام اون دو روزی که آبی هیت شده بود، کنارش موند و با گذاشتن بوسههای کوچکی روی تکتک اجزای صورتش اون رو آروم میکرد.آلفای دودی گاهیاوقات واقعاً کم میآورد و کنترل خودش رو از دست میداد، در نتیجه مجبور بود حواسش رو پرت کنه و موقعی که امگای بلوبری رو آروم میکرد، بهسمت تمیزکاری خونه میرفت و برای تقویت آبی خوراکیهای متفاوتی درست میکرد.
هرچند استفاده از کاهندههای قوی هم بیتاثیر نبود، با اینکه برای گرگش خیلی ضرر داشت و همچنان کل اثر رات رو از بین نمیبرد؛ ولی آرومترش میکرد.آشپزیاش تا حدودی قابلقبول بود و میتونست از پس درستکردن یه سوپ معمولی بربیاد هرچند کار مشکلی بود ولی آلفای دودی با فکرکردن به آبی نازش که داره جرعهجرعه غذایی که اون درست کرده رو میخوره، کار براش راحتتر میشد.
بالأخره روز دوم امگای آسیبدیده بلوبری محو شد و صدای عصبانی تهیونگ شنیده شد.
قسمت سخت داستان حالا شروع شده بود.
باید چطوری بهش توضیح میداد که اتفاقی نیوفتاده و جونگکوک فقط ازش مراقبت کرده؟وقتی از آشپزخونه بیرون اومد، بهسادگی کنار آبی نشست و لیوانِ داغ دمنوش رو بهدستش داد.
اون بهخاطر آبی کلی تحقیق کرده بود و متوجه شده بود که امگاها توی این دوره خیلی ضعیف میشن و دمنوشهای گیاهی کمک زیادی برای برگردون قوای جسمانیاشون میکنه.و خوشحال بود که تونسته با کلی گشتن تیبگهای مخصوصش رو پیدا کنه.
شاید خدمتکارهاش خیلی بیمصرف نبودند؟_ من اینجا چیکار میکنم؟
برخلاف چند دقیقه پیش تهیونگ آروم زمزمه کرد و نگاه خیرهای به لیوان روبهروش انداخت._ هیت شدی و برای اینکه مینهیون نترسه تو رو به خونهی خودم آوردم.
جونگکوک خیره به آبیترینش نگاهی انداخت و برای ثانیهای دست از خیرهشدن برنمیداشت._ پس موضوع من نبودم...
تهیونگ با پوزخند زمزمه کرد و سعی کرد تمام خاطراتی که متعلق به گرگش بودند رو بهیاد بیاره.جونگکوک ثانیهای مکث کرد و بعد با اخم گفت:
_ نه! موضوع دقیقاً خودت بودی آبی.
آلفای دودی دیگه نمیخواست ترسو باشه و با لحن جدیای این رو بیان کرد.امگای بلوبری برای دقایقی به چشمهای کشیدهی جفتِ ظالمش نگاهی انداخت و بعد درحالیکه سعی میکرد به چیز دیگهای فکر نکنه با خنده غمگینی گفت:
_ مینهیون کجاست؟ احتمالاً مینی من الان ترسیده._ همون موقع به جین زنگ زدم، مینهیون الان خونهی اونه.
آلفای دودی با آرامش زمزمه کرد و با بهیادآوردن اینکه آبی جین رو نمیشناسه، ادامه داد:
_ جین دوست منه و نگران نباش برخلاف من آدم خوبیه...
قسمت آخر جملهاش رو معذب زمزمه کرد و دوباره بیچاره به چشمهای غمگین آبی خیره شد.
YOU ARE READING
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanfictionکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...