_ گفتم که امروز اولین روز کاریمه برای همین بعداظهر مغازه میام.
تهیونگ با عجله گفت و همزمان باکس غذای مینی رو توی کیفش گذاشت._ باشه پس میبینمت امیدوارم موفق باشی، من تا ده دقیقه دیگه اونجام.
با شنیدن این جمله از سمت یونگی مکالمهی کوتاهشون به پایان رسید.بهسرعت جلوی آینه رفت و کراواتی که به زور تونسته بود ببنده رو مرتب کرد.
و لبخندی به قیافهی جدید خودش زد.
نمیدونست چطوری اون شرکت بزرگ قبولش کرده؛ ولی تهیونگ از این مطمئن بود که قراره بهخوبی از پس این شغل بربیاد و پول جئون رو پرداخت کنه.آه جئون...
با فکرکردن به جونگکوک چشمی توی حدقه چرخوند و به تمام اون گلدونهایی که بهنوبت توی خونهاش قرار گرفته بودند، نگاهی انداخت.
منظورش از اون گلدونهای سرسبز چی بود؟بههرحال مینی از دیدن جونگکوک خوشحال میشد و وقتگذروندن با آلفای دودی براش جالب بود؛ بنابراین برخلاف ترسی که توی دل امگای بلوبری جمع شده بود، تهیونگ مینی رو از دیدن جونگکوک منع نکرده بود.
_ مینی صبحونهات رو خوردی؟ عمو یونگی امروز مدرسه میبرتت، باشه؟
تهیونگ بلند گفت و خودش رو به پسر بچهای که با دقت مشغول پوشیدن لباسش شده بود، رسوند.محکم بوسهای به گونهاش زد و با بهمریختن موهایی که مینهیون یک ساعت برای مرتب کردنشون تلاش کرده بود، ادامه داد:
_ پاپا ده دقیقه زودتر میره._ پاپا موهام خراب شد!
و این تنها صدایی بود که از مینی بیچاره شنیده شد._ میتونم امروز پیش هیونگی برم؟
این دفعه مینهیون با کنجکاوی گفت و دستی به موهای شلختهاش کشید.درسته! مینهیون حالا به جونگکوک هیونگی میگفت و بیشتر اوقاتی که پاپاش کنارش نبود زمانش رو کنار اون آلفای بداخلاق میگذروند.
هیونگی خیلی خفن بود و تقریباً تمام گیمها رو یاد داشت و مینهیون کنارش احساس خوبی میکرد.
هرچند پاپاش خیلی موافق این ایده نبود..._ فقط یک ساعت!
تهیونگ با بیچارگی زمزمه کرد و کت مشکیرنگش رو به تن کرد.
با دیدن پسر عزیزش که وسط خونه با موهای بهمریخته ایستاده بود دوباره بهسمتش رفت و با بغل کردنش و گفتن اینکه:
_ مینی من قطعاً خوشتیپترین پسر دنیاست.
خونه رو ترک کرد.دو روز بعد از اون مصاحبهی فاجعهبار یه نفر بهش زنگ زده بود و گفته بود که توی شعبه اصلی نیاز به منشی دارند و تهیونگ میتونه همچین کاری رو برعهده بگیره!
این خوشحالکنندهترین حرفی بود که تهیونگ میتونست بشنوه و دوباره به اسم شرکت فکر کرد، تیاندام!
این اسمی نبود که برای تهیونگ آشنا باشه، البته تا موقعی که میتونست پول دربیاره این موضوع مسخره بهنظر میرسید.
VOCÊ ESTÁ LENDO
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanficکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...