مرتیکه گنده💙

1.2K 285 86
                                    


_ گفتم که امروز اولین روز کاریمه برای همین بعداظهر مغازه میام.
تهیونگ با عجله گفت و هم‌زمان باکس غذای مینی رو توی کیفش گذاشت.

_ باشه پس می‌بینمت امیدوارم موفق باشی‌، من تا ده دقیقه دیگه اونجام.
با شنیدن این جمله از سمت یونگی مکالمه‌ی کوتاهشون به پایان رسید.

به‌سرعت جلوی آینه رفت و کراواتی که به‌ زور تونسته بود ببنده رو مرتب کرد.
و لبخندی به قیافه‌ی جدید خودش زد.
نمی‌دونست چطوری اون شرکت بزرگ قبولش کرده؛ ولی تهیونگ از این مطمئن بود که قراره به‌خوبی از پس این شغل بربیاد و پول جئون رو پرداخت کنه.

آه جئون...
با فکر‌کردن به جونگ‌کوک چشمی توی حدقه چرخوند و به تمام اون گلدون‌هایی که به‌نوبت توی خونه‌اش قرار گرفته بودند، نگاهی انداخت‌.
منظورش از اون گلدون‌های سرسبز چی بود؟

به‌هر‌حال مینی از دیدن جونگ‌کوک خوشحال می‌شد و وقت‌گذروندن با آلفای دودی براش جالب بود؛ بنابراین برخلاف ترسی که توی دل امگای بلوبری جمع شده بود، تهیونگ مینی رو از دیدن جونگ‌کوک منع نکرده بود.

_ مینی صبحونه‌ات رو خوردی؟ عمو یونگی امروز مدرسه می‌برتت، باشه؟
تهیونگ بلند گفت و خودش رو به پسر بچه‌ای که با دقت مشغول پوشیدن لباسش شده بود، رسوند.

محکم بوسه‌ای به گونه‌اش زد و با بهم‌ریختن موهایی که مین‌هیون یک ساعت برای مرتب کردنشون تلاش کرده بود، ادامه داد‌:
_ پاپا ده دقیقه زودتر می‌ره.

_ پاپا موهام خراب شد‌!
و این تنها صدایی بود که از مینی بیچاره شنیده شد.

_ می‌تونم امروز پیش هیونگی برم؟
این دفعه مین‌هیون با کنجکاوی گفت و دستی به موهای شلخته‌اش کشید.

درسته! مین‌هیون حالا به جونگ‌کوک هیونگی می‌گفت و بیشتر اوقاتی که پاپاش کنارش نبود زمانش رو کنار اون آلفای بداخلاق می‌گذروند.
هیونگی خیلی خفن بود و تقریباً تمام گیم‌ها رو یاد داشت و مین‌هیون کنارش احساس خوبی می‌کرد.
هرچند پاپاش خیلی موافق این ایده نبود...

_ فقط یک ساعت!
تهیونگ با بیچارگی زمزمه کرد و کت مشکی‌رنگش رو به تن کرد.
با دیدن پسر عزیزش که وسط خونه با موهای بهم‌ریخته ایستاده بود دوباره به‌سمتش رفت و با بغل کردنش و گفتن اینکه:
_ مینی من قطعاً خوشتیپ‌‌ترین پسر دنیاست.
خونه رو ترک کرد.

دو روز بعد از اون مصاحبه‌ی فاجعه‌بار یه نفر بهش زنگ زده بود و گفته بود که توی شعبه اصلی نیاز به منشی دارند و تهیونگ می‌تونه همچین کاری رو برعهده بگیره!

این خوشحال‌کننده‌ترین حرفی بود که تهیونگ می‌تونست بشنوه و دوباره به اسم شرکت فکر کرد، تی‌اند‌ام!
این اسمی نبود که برای تهیونگ آشنا باشه، البته تا موقعی که می‌تونست پول دربیاره این موضوع مسخره به‌نظر می‌رسید.

blueberry omega 💙 (kookv)Onde histórias criam vida. Descubra agora