اجوشی شما چرا همیشه اینجا هستین؟"
با کشیده شدن سر آستینش تازه جونگ کوک به خودش اومده و متوجه حضور فرد کوچکی کنارش شد.مین هیون نگاه عجیبی به فرد رو به رو اش انداخت و به این فکر کرد که چرا همیشه اون اجوشی اخمالو جلوی مدرسه اش می ایسته و به اون و باباش خیره میشه؟
من فقط..."
جونگ کوک کنار پسر بچه زانو زد و ناخودآگاه سعی کرد دستش رو به سمت گونه نرم پسرک ببره هرچند مین هیون خودش رو عقب کشید و با چند پلک کوتاه به مرد عجیب رو به رو اش خیره شد.بالاخره جونگ کوک دستش رو عقب کشید و در حالی که به منظره نامعلومی خیره شده بود آهی کشید.
دیگه نباید حتی اینجا هم می اومد و بیچاره به ماشینش تکیه داد ، گفت:
من فقط یه رهگذر ساده ام ، ببینم بابات کجاست بچه؟"با اینکه نباید با غریبه ها صحبت کنم ولی بابام رفته چند تا وسیله بخره گفت اینجا منتظرش بمونم "
مینی آروم زمزمه کرد و به قیافه آشنا مرد نگاهی انداخت ، قیافه مرد خیلی شبیه به اون بود...بابات راست میگه نباید با غریبه ها حرف بزنی "
جونگ کوک با قیافه مُبهمی زمزمه کرد و برای آخرین بار نگاهی به صورت معصوم پسر بچه انداخت.
اون بچه دقیقا شبیه به خودش بود و لعنت بهش حتی حق نداشت بهش دست بزنه!اجوشی من نمیدونم چه کسی هستی فقط میدونم که تو هم مثل بابام غمگینی پس مواظب خودت باش و سعی کن کمتر ناراحت باشی"
و با تعظیم کوتاهی به سرعت شروع به دویدن کرد.حالا جونگ کوک دوباره تنها شده بود و در حالی که به جای خالی پسر نگاه میکرد دوباره آهی کشید...
سرنوشت اون از اول هم مشخص بود...
باید فقط دوباره با تنهایی احساس آشنایی میکرد و وجود آبی رو فراموش میکرد.جونگ کوک دیگه نمیخواست دلیل عذاب بلو باشه...
......
خیلی خب مینی همه چیز حاضره نه؟"
تهیونگ در حالی که گشاد ترین تی شرتش رو پوشیده بود گفت و سعی کرد به بالون های پر شده از رنگ توجه نشون بده.بابا مطمئنی امنه؟"
مین هیون ترسیده زمزمه کرد و خودش رو پشت پاهای کشیده تهیونگ پنهان کرد.معلومه که امنه فقط یکی از بالون های روی زمین رو بردار و سعی کن به دیوار سفید بزنیش"
تهیونگ با لبخند مخصوص به خودش گفت و دست به کمر نگاهی به مینی بامزه اش انداخت.پسر بچه به آرومی بالون قرمز رنگی برداشت و با بیشترین قدرتی که میتونست از خودش نشون بده به سمت دیوار سفید رنگ پرتاب کرد و ثانیه ای بعد خودش رو در حالی میدید به دیوار چند رنگ شده نگاه میکنه پس رو به باباش گفت:
این خیلی باحاله"میدونم خودمم تازه کشف کردم هرچند..."
بلوبری نگاه شیطنت آمیزی به مینی انداخت و دست های رنگیش رو بالا آورد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanficکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...