دوست داشتن؟💙

1.6K 316 113
                                    

از نظر تهیونگ زمستون همیشه زیبا بود ، پر از رنگ های تازه و احساس آزادی هرچند توی این شرایط افکارش شروع به تغییر کرده بودند.

توی یک ماه گذشته بلوبری به معنای واقعی بی خانمان شده بود.
آخرین وعده ای که درست غذا خورده بود رو بیاد نمی آورد و فقط سعی میکرد زنده بمونه در آخر آهی از سر خستگی کشید و به ته مونده غدای درون دستش نگاه خیره ای انداخت و سعی کرد به این موضوع که قبلا روی زمین رها شده فکر نکنه‌‌.
دستش رو روی شکم تختش کشید و با بیاد آوردن حضور لوبیا کوچولوش بدون هیچ فکری شروع به جویدن قسمت های سالم غذا کرد.

تهیونگ باید سالم میموند و از لوبیا کوچولوش دفاع میکرد هرچند با برداشتن هر قاشق میتونست متوجه قورت دادن بغضش بشه .
بلوبری واقعا از این شرایط سر در نمی آورد و قبلا چنین چیزی رو تجربه نکرده بود ، ‌این موقعیت کاملا جدیدی برای اون محسوب میشد...

نمی‌دونست قراره چه اتفاقی براش بیوفته...
هیچ جایی برای موندن نداشت و شب ها توی خونه های امن بی خانمانان میموند و برای غذا ترجیح میداد سراغ سطل زباله ها بره.
آه تهیونگ یه روزی واقعا پسر خاندان کیم محسوب میشد و الان هیچ چیزی از اون آدم قبلی باقی نمونده بود...

در مورد جونگ کوک...
خب هیچ چیزی در موردش وجود نداشت‌‌...
تهیونگ خودش رو آدم شرور داستان میدونست به هر حال اون حق انتخاب رو از جونگ کوک گرفته بود ، هرچند گاهی با خودش فکر میکرد که چرا جفتش هیچوقت به خودشون فرصت دوباره نداده...

به بینیش چین کوچکی داد و شروع به گرم کردن نوک انگشتان سردش کرد...
باید از پسش بر میومد!
شاید میتونست یه شغل پیدا کنه‌؟ یا حتی میتونست یه روزی دوباره درسش رو ادامه بده و به دانشگاه بره!
چیزی که تهیونگ هیچوقت براش تلاش نکرده بود...

وقتی به خودش اومد جلوی یه فروشگاه کوچک ایستاده بود و به کاغذی که میگفت ما به یه همکار جدید نیاز داریم نگاه می‌کرد.
این میتونست یه شروع جدید براش باشه نه؟

دقایقی بعد از حرف گذشته اش پشیمون شد و ناامیدانه جلوی در خروجی فروشگاه ایستاد.
اونا بهش گفته بودند که نه ظاهر مناسبی داره و نه شرایط لازم رو داره و با این حرف بلوبری به شکمش خیره شد.

شال گردن رنگ و رو رفته اش رو بیشتر دور گردنش فشرد و با سری افتاده به سراغ خیابون های بعدی رفت البته که جواب همشون یه چیزی بود‌!
اینکه اون شرایطش رو نداره و باید بیخیالش بشه.

هی لوبیا امکان نداره من بیخیالش بشم! بابا قراره مراقبت باشه!"
بلوبری تخس زمزمه کرد و با تکون دادن سرش لبخند نصف و نیمه ای روی صورتش پدید اومد.

با خیس شدن ناگهانی بینیش به آسمون نگاهی انداخت و متوجه اولین برف زمستونی شد.
حالا لبخند نصف و نیمه اش کامل شده بود و بدون توجه به سخت تر شدن شرایطش توی برف شروع به برداشتن قدم های کوتاهی کرد.

blueberry omega 💙 (kookv)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora