زودتر از اون چیزی که فکر میکرد زمان شروع به گذر کرد حالا تهیونگ خودش رو در شرایط جدیدی میدید که تا یک هفته پیش انتظارش رو نداشت یعنی مراسم ازدواجی که هیج مشارکتی درونش نداشت.با اینکه احساس ترس و اضطراب اون رو از درون نابود میکردند ولی لبخند لطیفی از خودش نشون می داد.
ممکن بود که نظر جونگ کوک شی تغییر کنه؟
تهیونگ واقعا جفت حقیقیش رو میخواست!
شاید تا به الان بهش فکر نکرده باشه ولی مطمئنا یه دلیلی برای وجود داشتن جفت حقیقی هست نه؟
اون قراره تهیونگ رو دوست داشته باشه و تهیونگم اون رو، نباید اینطوری باشه؟ناگهان اون لبخند احمقانه ناپدید شد و با چهره پر از غم از پنجره بزرگ اتاقش به بیرون خیره موند .
همه عجله داشتند هر احساسی درون اون چهره های دیده میشد جز شادی...
توی عمارت کیم زندگی جریان نداشت و این برای همه کاملا واضح بود.تهیونگ میدونست که قراره برای آخرین بار اتاق و حتی باغ مخصوصش رو ببینه پس با دلتنگی به اتاقش نگاهی انداخت و سرش رو روی پاهاش گذاشت...
با اینکه اینجا کسی رو نداشت ولی اتاقش و باغش رو دوست داشت اونا تنها دوست هایی بودند که بلوبری داشت و جیمین...
آخرین بار کی دیده بودش؟
نمیدونست فقط مطمئن بود که کار مادر ناتنیشه به هر حال تهیونگ دل انجام هیچ کاری رو نداشت و دیدن برادرش هم یکی از همون کارها بود .
چه فایده ای داشت وقتی میدونست قراره دیگه هیچوقت اونو نبینه نمیخواست اون بچه رو بیشتر به خودش وابسته کنه فقط باعث اذیت شدنش میشد...بغض همیشگیش رو دوباره خفه کرد و به کت و شلوار روی تخت خیره موند.
تهیونگ هیچوقت گریه نمیکرد...
بلوبری آخرین باری که گریه کرده بود رو به یاد نمی آورد بنا به دلایلی همیشه سعی میکرد از گریه کردن جلوگیری کنه...
گریه کردن چه فایده ای براش داشت فقط باعث میشد تا بیشتر درون دریای غم عمیقش فرو بره.دوباره دستی به کت و شلوار سفیدش کشید و آهی از سر خستگی کشید.
زیبا بود؟
معلومه که زیبا بود ولی زیبایی چه اهمیتی داشت وقتی کسی که باید دوستش داشته باشه دوستش نداشت؟
تهیونگ از همین الان هم عاشق مردی با رایحه چوب سوخته شده بود، اهمیتی نداشت که غیر منطقیه اصلا اگه منطق کار میکرد که اوضاع تهیونگ نباید اینطوری میبود...ایندفعه به سمت اینه مورد علاقه اش شروع به حرکت کرد و به قیافه خسته خودش نگاهی انداخت و با نشون دادن لبخند نمایشی سعی کرد درست تمرین کنه...
این لبخند مصنوعی قرار بود تا همیشه همراهش باشه در واقع این تصمیم پدرش بود.
مهم نبود توی چه وضعیت مضحکی هستی جلوی مردم لبخندت رو نگه دار!
هرچند تهیونگ کاری جز اطلاعت انجام نمیداد و از این موضوع متنفر بود.وقتی بالاخره اون کت و شلوار سفید رنگ رو پوشید جلوی آینه ایستاد و با غم چنگی به درون موهای آبی رنگش زد.
چرا تهیونگ خوشحال نبود؟
مگه قرار نبود با مردی ازدواج کنه که عاشقشه؟
شاید بخاطر اینکه اون مرد خیلی راحت ردش کرده بود.
حتی حاضر نشده بود به حرف های بلوبری گوش بده و خیلی راحت رفته بود...
YOU ARE READING
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanfictionکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...