دستهای جونگکوک حالا شلتر از همیشه شده بودند و فقط سرش رو خم کرده بود و به پشت بلو تکیه داده بود.اون میدونست که تمام این حرفها حقشه ولی شاید فقط یکم... یکم درحال مرگ باشه.
شنیدن این حرف درد داشت و آلفای دودی با لرزشی که به بدنش وارد شده بود، سکوت رو انتخاب کرد.
چهچیزی میتونست بگه؟_ درد داشت درسته؟ پس الان میتونی یکم از احساس من رو متوجه بشی.
تهیونگ با پوزخند بلندی زمزمه کرد و خودش رو جلو کشید.
اون باید قوی میموند، نمیتونست به خودش اجازهب اشک ریختن و ضعف بده!_ قبوله.
این صدای آروم جونگکوکی بود که با چشمهای تیره بهش خیره شده بود.
حالا تهیونگ با بدنی که یخ کرده بود بهسمت صدل برگشت و چشمهای تیره مرد رو پیدا کرد._ اگه چیزی که میخوای مرگه منه انجامش میدم.
جونگکوک به آرومی دستش رو بالا آورد و قسمتی از تارهای زیبای آبی رو لمس کرد.
اون صورت زیبا و غمگین حالا بیشتر جمع شده بود و با بُهت بهش خیره شده بود._ احمق نباش!
تهیونگ با صورت درهم رفتهای زمزمه کرد و دست مرد رو کنار زد.
فقط باید از این خونه خارج میشد و بعدش همهچیز راحتتر میشد، پس ثانیهای بعد این در خونه جونگکوک بود که محکم بهم برخورد میکرد و باعث زانوزدن آلفای دودی میشد.پس خستگی همچین معنایی داشت.
جونگکوک با خودش تکرار کرد و به دیواری که کنارش بود تکیه داد.
فشردهشدن قلبش چیزی نبود که تحملش رو داشته باشه و رایحهی بلوبری توی خونهاش بیشتر از همه این موضوع رو بهش ثابت میکرد.
کل زندگی جونگکوک تشکیل شده از حسرتهایی بود که عامل اصلیاش خود جونگکوک بودند.
اگه انسانتر بود؟
اگه بهتر رفتار میکرد؟
و اگه گذشتهی احمقانهای نداشت؟
این چیزی بود که جونگکوک نسبت بهش احساس درد میکرد.با شنیدن صدای در خونه به خودش اومد و بهسختی درِ آپارتمان رو باز کرد.
دیدن مو آبی چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه!پسرک مو آبی با اخم سعی میکرد، خودش رو کمتر مراقب نشون بده؛ ولی اون جعبهی کمکهای اولیه توی دستش چیزهای دیگهای بهش می گفتند.
_ دستت زخمیه... با این پانسمانش کن.
تهیونگ این دفعه سعی کرد قیافهی بیاهمیتی به خودش بگیره و به پارچهی نسبتاً خونی شدهای که دست مرد رو پوشونده بود توجهای نشون نده.این احمقانه بود؛ ولی تهیونگ نمیتونست به دست مرد فکر نکنه.
خیلیخب اون میدونست که تنها دلیل کمکش مراقبتهای مرد نیست؛ ولی...
نمیتونست اینطوری بیتفاوت از کنارش رد بشه.
جوری که خود مرد همیشه باهاش رفتار میکرد..._ میشه خودت بهم کمک کنی؟
جونگکوک این دفعه با لحن معصومانهای که بیشتر اون رو شبیه پاپیها میکرد، گفت و به چشمهای کشیده مو آبی نگاهی انداخت.
YOU ARE READING
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanfictionکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...