_ حداقل اگه میخوای اینجا بمونی یکم فاصله بگیر.
تهیونگ با غرغر مرد رو کنار زد و پتو رو بیشتر روی خودش کشید._ مگه نمیخوای مواظب من باشی؟
جونگکوک برقزده پتو رو عقب کشید و خودش رو میون دستهای جمعشده آبی جای داد.
صادقانه جونگکوک از فیلم نترسیده بود و تنها دلیلی که باعث میشد، نقش بازی کنه وقتگذروندن با آبی عزیزش بود و بیشتر سرش رو به بازوی نرم بلو کشید._ بذار ببینم تو همیشه اینقدر لوس بودی، دودی؟
تهیونگ تخس دوباره بهطرف دیگهای چرخید و سعی کرد میل به کشیدن اون موهای مشکی و خوشگل رو مهار کنه.
چطور میتونست اینقدر راحت ضربان قلبش رو بالا ببره؟
وقتی جوابی نشنید، کنجکاو دوباره بهسمت دودی چرخید و این جونگکوک بود که بدون هیچ حرفی توی افکارش غرق شده بود._ خب... من نمیدونم؟
معصومانه سرش رو کج کرد و رایحهی چوبهای سوختهاش رو بیشتر آزاد کرد.
در واقع جونگکوک حتی نمیدونست واقعاً به چهچیزی علاقه داره...
این عجیب و تا حدودی تحقیرآمیز بود؛ ولی جونگکوک توی کل عمر سی سالهاش کاری جز کار و تنفرورزیدن انجام نداده بود.
اینکه انتقام بگیره، بقیه رو مقصر بدونه و آبی رو ناراحت کنه...
کودکی و نوجوانیاش هم توی مطب روانشناسهای مختلف گذشته بود.
پس خود واقعیاش چه کسی بود؟_ واقعاً نمیدونی؟
تهیونگ کنجکاو کنار دودی دراز کشید و به چهره غمگینش نگاهی انداخت، در آخر نفس عمیقی کشید و آروم ادامه داد:
_ آم... سرگرمی موردعلاقهات چیه؟وقتی نگاه متعجب جونگکوک رو دید سریع اضافه کرد:
_ هنوزم ازت خوشم نمیاد فقط...
هرچند لبخند کوچک آلفای دودی بیشتر روی مخش راه میرفت و باعث خجالتش میشد._ هیش... میفهمم آبی...
جونگکوک با لبخند دستش رو به گونهی بلو کشید و بامزه شروع به گشتن درون افکارش کرد._ خب من از وقتگذروندن با سزار لذت میبردم... گاهیاوقات فیلم میدیدم؟ تقریباً هیچ دوستی ندارم و از بیرونرفتن خیلی خوشم نمیاد... من...
چیز بیشتری در مورد خودش به یاد نمیآورد، اون واقعاً چطوری زندگی میکرد؟_ سزار؟
تهیونگ با صورت جمعشده زمزمه کرد و ناخواسته لبهاش رو گزید.
سزار دیگه کی بود؟_ سزار اسم موتورمه! در واقع بود...
دودی گیجشده زمزمه و انگشتهاش رو نرم درون انگشتهای مرد حلقه کرد.تهیونگ وقتی با قیافهی درهم آلفای دودی مواجه شد، فهمید که بحث بهسمت خوبی نرفته و البته اینکه فهمیده بود سزار یه موتوره بیشتر باعث آرامشش میشد و ناگهان بهخاطر فکر عجیبش متعجب شد... اون داشت حسودی میکرد؟
تکونی به سرش داد و دوباره به دودی غمگین نگاهی انداخت.
BẠN ĐANG ĐỌC
blueberry omega 💙 (kookv)
Fanfictionکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...