خجالت و البته تلاش💙

1.2K 257 45
                                    


تهیونگ تا به الان اعتقادی به شانس نداشت‌. در واقع هیچ‌وقت صاحب اون شانسِ لعنتی نشده بود و الان؟
بیشتر به این موضوع یقین می‌آورد!

چرا باید جونگ‌کوک اینجا می‌اومد؟
دوباره می‌خواست به چه شیوه‌ای اذیتش کنه‌؟
آبی چیز زیادی از زندگیش نمی‌خواست، اینکه فقط توی یه محله آروم با آرامش زندگی کنه، خواسته‌ی زیادی بود؟

_ من...
بالأخره جونگ‌کوک کلمه‌ای به زبون آورد و جین رو به‌سمت بیرون هل داد و آروم با دیدن نارنگی‌ها ادامه داد:
_ ممنونم.

آبی وحشت‌زده خودش رو عقب کشید و درحالی‌که سرش رو تکون می‌داد به‌سمت عقب پیش‌روی کرد و گفت:
_ حتماً همین‌طوره...
و ثانیه‌ای بعد صدای کوبیدن در به گوش رسید.

_ گند زدی!
جین با صورت جمع‌ شده‌ای زمزمه کرد و به چهره درهم رفته آلفای دودی خیره موند‌.

_ اون‌ها رو بهم بده.
جونگ‌کوک خطاب به جین گفت و بعدش زودتر سبد نارنگی‌ها رو از دستش گرفت و ادامه داد:
_ حالا می‌تونی بری.
و دوباره صدای بسته‌شدن در شنیده شد.

حالا این سوکجین بود؛ که بدون هیچ واکنشی به دو تا در بسته‌شده خیره مونده بود.

_ کله‌شقِ عوضی.
زیر لب زمزمه کرد و دست‌هاش رو توی جیبش فرو برد.
مطمئناً به این حرف اعتقاد داشت!
و با تکون‌دادن سرش بالأخره به سمت آسانسور قدمی برداشت.

اون چرا اینجاست؟
تهیونگ با استرس پشتِ در ایستاده بود و لب‌هاش رو محکم می‌جوید.
منظورش از این کارها چی می‌تونه باشه؟
با دیدن جای خالی مین‌هیونی که احتمالاً برای انجام تکالیفش به اتاقش رفته بود، چشم‌هاش کِدر شدند‌.
دنبال مین‌هیون اومده بود؟

برای به‌دست آوردن مینی می‌‌خواست دست به همچین عمل کثیفی بزنه؟
دستش رو روی قفسه‌سینه‌اش گذاشت و از شدت استرس متوجه‌ی لایه‌ی شفاف اشک تشکیل‌شده درون چشمش نشد.
نه!
البته که نه تهیونگ نمی‌تونست اجازه همچین چیزی رو بده!

پس در ثانیه‌ای‌ خودش رو از روی زمین بلند کرد و در مشکی‌رنگ خونه‌اش رو باز کرد.
و به‌سرعت و برای دفعات طولانی در خونه‌ی روبه‌روش، رو کوبید.

_ گفتم که گم شو.
جونگ‌کوک بی‌حوصله در رو باز کرد و بدون توجه به فردی که روبه‌روش قرار داره شروع به صحبت کرد.

هرچند این بی‌حوصلگی برای مدت طولانی‌ای ادامه پیدا نکرد.
چون ثانیه‌ی بعد یقه‌ی تی‌شرت گشادش مورد هدف امگای بلوبری قرار گرفت.

_ اینجا چه غلطی می‌‌کنی؟
تهیونگ محکم‌تر یقه‌ی جونگ‌کوک رو گرفت و به سمت خودش کشید و آلفای دودی که انتظار چنین رفتاری رو نداشت به‌سمت بلوبری کشیده شد‌.

_ من فقط...
قبل‌از اینکه آلفا بتونه حرفی به زبون بیاره آبی موهای مشکی مرد رو گرفت و به سمت عقب کشید، گفت:
_ جئون، من اون امگای ده سال پیش نیستم، می‌تونم همین الان جوری له‌ات کنم که دیگه از اون کثافت درونت بیرون نیای پس صدای من رو در نیار و راهت رو بکش و برو.
تمام این کلمات رو با جدیت و البته خشونت زمزمه می‌کرد.

blueberry omega 💙 (kookv)Onde histórias criam vida. Descubra agora