ایده برگشت💙

1.5K 305 73
                                    

_ به‌نظرت یکم زیاده‌روی نیست؟

_ منظورت چیه؟
مرد به‌طور کاملاً خونسردی ایستاده بود و دست‌به‌سینه دستور دادنش رو ادامه می‌داد و خطاب به خدمتکار‌هایی که وسایلش رو جمع می‌کردند با لحن جدی‌ای گفت:
_ هرچیزی که ضروریه رو بسته‌بندی کنید، قراره یه مدت طولانی‌ای اینجا نباشم.
با چشم‌های درخشانی که معمولاً ازش دیده نمی‌شد، حرفش رو کامل کرد و بعد دوباره به همون حالت خشک همیشگیش برگشت.

_ نه خب، تو خیلی زود تصمیم گرفتی، یکم زیاده‌روی نیست؟ مخصوصاً با گذشت این همه سال؟

_ من ده سال تمام صبر کردم و گذاشتم اخلاق احمقانه‌ام تصمیم بگیره، پس به تو هیچ ربطی نداره!

جین آهی از سر کلافگی کشید و با برداشتن سیبِ سبزی که توی سبد آشپزخونه قرار گرفته بود، گفت:
_ نکته همینه، ببین تو همین الان هم گند اخلاقی!

و بعد با دیدن اینکه جونگ‌کوک با اخم داره به گردوغبار‌هایی که پخش شده نگاه می‌کنه، ادامه داد:
_ تو حتی توی خونه خودت هم احساس معذبی داری اون‌وقت می‌خوای به محله‌ای بری که...

_ که چی؟
جونگ‌کوک زودتر حرفش رو تموم کرد و با چشم‌های ریز شده‌ای بهش خیره موند.

_ که خب، تا حالا توش حتی قدم هم نذاشتی!

_ زودتر این مسخره‌بازی‌های فکریت رو در مورد من جمع کن!

با افتادن یکی از مجسمه‌ها روی زمین و شکستش جونگ‌کوک دوباره اخم مرگ‌باری نشون داد و ضربه‌ی نسبتاً آرومی به پیشانی‌اش وارد کرد.

جین با دیدن این حرکت دوباره به آلفای دودی اشاره کرد و گفت:
_ ببین، تو همین الان هم عصبانی هستی.

_ نیستم.
جونگ‌کوک آروم زیر لب غُرید و جین با تکون‌دادن سرش دوباره ادامه داد:
_ چرا هستی.

_ می‌گم عصبانی نیستم جین.

_ چرا هستی و اینکه...

_ فقط لطف کن و خفه شو.
جونگ‌کوک در نهایت فریادی کشید و باعث توقف خدمتکارها شد.
هرچند اون‌ها به اخلاق خودرأی رئیسشون عادت کرده بودند؛ ولی هنوز هم جای تازگی داشت.

آلفای جوان نفس عمیقی کشید و با این کار دوباره همه به کاری که انجام می‌دادند، برگشتند.

_ گفتم که هستی.
جین لبخند پیروزمندانه‌ای نشون داد و دوباره گازی به سیب ناقصش زد.

_ برو خونتون.
جونگ‌کوک عصبی زیر لب غرید و با برداشتن لیوانِ آبی به‌سمت اتاقش حرکت کرد.

_ نمی‌خوام.
جین خیلی پرو زمزمه کرد و با تکیه‌دادن به مبل پشتش پاهاش رو روی میز گذاشت.

_ پس به درک!
صدای فریاد آلفای دودی شنیده شد و صدای بعدی که شنیده شد، کوبیدن در بیچاره بود.

blueberry omega 💙 (kookv)Место, где живут истории. Откройте их для себя