_ بهنظرت یکم زیادهروی نیست؟
_ منظورت چیه؟
مرد بهطور کاملاً خونسردی ایستاده بود و دستبهسینه دستور دادنش رو ادامه میداد و خطاب به خدمتکارهایی که وسایلش رو جمع میکردند با لحن جدیای گفت:
_ هرچیزی که ضروریه رو بستهبندی کنید، قراره یه مدت طولانیای اینجا نباشم.
با چشمهای درخشانی که معمولاً ازش دیده نمیشد، حرفش رو کامل کرد و بعد دوباره به همون حالت خشک همیشگیش برگشت._ نه خب، تو خیلی زود تصمیم گرفتی، یکم زیادهروی نیست؟ مخصوصاً با گذشت این همه سال؟
_ من ده سال تمام صبر کردم و گذاشتم اخلاق احمقانهام تصمیم بگیره، پس به تو هیچ ربطی نداره!
جین آهی از سر کلافگی کشید و با برداشتن سیبِ سبزی که توی سبد آشپزخونه قرار گرفته بود، گفت:
_ نکته همینه، ببین تو همین الان هم گند اخلاقی!و بعد با دیدن اینکه جونگکوک با اخم داره به گردوغبارهایی که پخش شده نگاه میکنه، ادامه داد:
_ تو حتی توی خونه خودت هم احساس معذبی داری اونوقت میخوای به محلهای بری که..._ که چی؟
جونگکوک زودتر حرفش رو تموم کرد و با چشمهای ریز شدهای بهش خیره موند._ که خب، تا حالا توش حتی قدم هم نذاشتی!
_ زودتر این مسخرهبازیهای فکریت رو در مورد من جمع کن!
با افتادن یکی از مجسمهها روی زمین و شکستش جونگکوک دوباره اخم مرگباری نشون داد و ضربهی نسبتاً آرومی به پیشانیاش وارد کرد.
جین با دیدن این حرکت دوباره به آلفای دودی اشاره کرد و گفت:
_ ببین، تو همین الان هم عصبانی هستی._ نیستم.
جونگکوک آروم زیر لب غُرید و جین با تکوندادن سرش دوباره ادامه داد:
_ چرا هستی._ میگم عصبانی نیستم جین.
_ چرا هستی و اینکه...
_ فقط لطف کن و خفه شو.
جونگکوک در نهایت فریادی کشید و باعث توقف خدمتکارها شد.
هرچند اونها به اخلاق خودرأی رئیسشون عادت کرده بودند؛ ولی هنوز هم جای تازگی داشت.آلفای جوان نفس عمیقی کشید و با این کار دوباره همه به کاری که انجام میدادند، برگشتند.
_ گفتم که هستی.
جین لبخند پیروزمندانهای نشون داد و دوباره گازی به سیب ناقصش زد._ برو خونتون.
جونگکوک عصبی زیر لب غرید و با برداشتن لیوانِ آبی بهسمت اتاقش حرکت کرد._ نمیخوام.
جین خیلی پرو زمزمه کرد و با تکیهدادن به مبل پشتش پاهاش رو روی میز گذاشت._ پس به درک!
صدای فریاد آلفای دودی شنیده شد و صدای بعدی که شنیده شد، کوبیدن در بیچاره بود.

ВЫ ЧИТАЕТЕ
blueberry omega 💙 (kookv)
Фанфикکیم تهیونگ تقریباً از موقعی که بهیاد میآورد، همهچیز رو از دست داده بود. خانوادهای براش وجود نداشت و جفت حقیقیاش هم اون رو رد کرده بود. پس چه دلیلی برای زندگی جز پسر و مغازهی میوه فروشی کوچکش داشت؟ چی میشه، اگه جئون جونگکوک بخواد دوباره برای...