پارت ۳: دورهمی خانوادگی

518 113 150
                                    

همین موقع جونگکوک با لوهانی که بغل کرده بود به تراس اومد و خطاب به همسرش گفت: تهیونگا تهیونگااا ببین لیا داره دندون در میاره


فورا تهیونگ و سوهیون به سمت بچه خیز برداشتن و بعد از دیدن جوونه ی دندونهای لوهان کوچولو هردو با ذوق بچه رو گاز گرفتن و بوسیدن البته سوهیون به همین اکتفا نکرد..

لوهان و بغل گرفت و همونطور که تو بغل میچلوندش گفت: عمو قربون اون دندونات بشه شکلات من

لوهان که مثل تموم بچه های خانواده از سوهیون خوشش میومد خنده ای کرد و سوهیون بیشتر براش ضعف کرد: آخ جانممم باباجان خنده هاتو قربون عشق من

هاجون: بسه دیگه بچه رو بده اذیتش میکنی

لوهان و سوهیون از نگاه کردن بهم دست کشیدن و به هاجون خیره شدن

سوهیون با دیدن دور شدن مرموزانه ی تهیونگ و جونگکوک به هاجون گفت: دو دقیقه گوز گوز نکن بفهمم چیشد

هاجون دو تا دستاش و به طرف پسرش دراز کرد و لوهان مثل همیشه ضربه ای به کف دستش زد و داد زد: نه!

آهی کشید و پا کوبید زمین، مظلومانه گفت: لوهانا یکبار شد بابا رو ضایع نکنی

لوهان همونطور که سوهیون و چسبیده بود گفت: نه


سوهیون خندید و با دیدن اخمای ترسناک هاجون خندش و خورد و آهسته زمزمه کرد: واقعا همیشه اینطوریه؟


هرسه به طرف پذیرایی و منبع شلوغی رفتند


هاجون: واقعا همیشه اینجوریه.. لعنتی چرا تو بچگیام به رفتار هارو با بابا میخندیدم

سوهیون چند ثانیه خندید ولی بعد خیلی جدی گفت: این جدی جدی یه مسئله بزرگه چرا یه دکتری جایی نمیرید

هاجون: دکتر برم بگم چی؟ ببخشید من پسر یکسالم ازم دوری میکنه بغلم نمیاد؟

سوهیون شونه بالا انداخت: به هر حال باید یکاری بکنی این اتفاق اولاش خیلی فان بود ولی حالا خطرناکه ها! اگه تا اخر عمرش ازت فاصله بگیره چی؟

هاجون با ناامیدی زوزه ای کشید که همین موقع لیا تاتی کنان به سمتش قدم برداشت و با خوشحالی فریاد کشید: باباجونی باباجونی باباجون


میگفت و بین هر کلمه یه لق میخورد و نزدیک بود بیفته اما همچنان تعادلش رو حفظ کرد و به مرد رسید


هاجون چشماش برقی زد و دخترکش رو بغل گرفت و به هوا پرتاب کرد (چون لیا این حرکت رو خیلی دوست داشت) بعد چندتا ماچ گنده رو سر و صورت لیا گذاشت: پرنسس بابایی چطوره


لیا با عشوه ای که همگی معتقد بودن از جونگکوک یاد گرفته، موهاشو پشت گوشش زد و خنده ی ریزی کرد که دندونای خرگوشیش مشخص شد


و خب هاجون تمام قلبش با سرعت ده برابر برای پرنسس کوچولوش به تپش دراومد


یو وول نزدیک اومد: اوه سوهیونا تو اینجایی؟ یوهان و بچه ها کجان؟


سوهیون با یادآوری دعوای خودش و همسرش نفسش رو با غصه بیرون داد و رایحش به تلخی زد، لوهان رو به پدرش داد تا رایحه اش بچه رو اذیت نکنه

یو وول و هاجون سوال دیگه ای از مرد نپرسیدن چون همگی میدونستن اینروزا رابطه ی اون زوج با مانع مواجه شده

یو وول نگاهی به همسرش انداخت و گفت: من میرم بیارمش اینجا

.
.

سوهیون همونطوری که موهای جیسو رو با دستش حالت میداد گفت: نیازی نیست معنی تموم کلمه ها رو تو این سن بدونی جیسویا

جیسو: هیونگ من نمیدونم ولی تموم بچه های کلاس میدونن، میخوای باعث شی من شبیه خنگا بنظر بیام؟

سوهیون آهی کشید: تو فقط نه سالته

جیسو: نه ساله ای که مجبوره با بچه های یازده ساله و دوازده ساله سر و کله بزنه

سوهیون به سرتاپای آلفا کوچولو نگاه کرد و گفت: متاسفم رفیق من بهت معنی این کلمه ها رو نمیگم از زبون من نباید بفهمیشون و قطعا تو این سن هم نباید بفهمی

Young Daddy !!Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora