پارت ۸: سفر خانوادگی ۱

676 123 152
                                    


مینجی: یوجینا یوجینااا باتوام پاشو دیگه مگه خواب زمستونی رفتی اینجوری بیهوش شدی


یوجین بالاخره بعد از یکساعت جیغ جیغِ مینجی از روی تخت نیم خیز شد و همونطور که چشماش بسته بود گردنش رو خاروند


مینجی که دیگه صبر و تحملش رو از دست داده بود غرید: قسم میخورم اگه همین الان پا نشی بیای اینجا، خودم بیام تخماتو ببرم بکنم تو دهنت!


یوجین با شنیدن اون تهدید مثل ربات فورا چشماش تا اخرین درجه گشاد شد و از روی تخت بلند شد، انقدر گیج خواب بود که حتی نمیدونست از کجا صدای مینجی رو شنیده


مینجی هم انگار ذهنش رو خوند: تو توالتم


یوجین آب دهن خشکیده ی کنار لبش رو پاک کرد و داد زد: خب به من چه مینجیا الان بیام اون تو چه غلطی بکنم


و بعد در رو باز کرد و دختر رو در حالیکه روی توالت نشسته و شرتش وسطای ساق پاشه و صورتش از بیحالی رنگ به چهره نداره، پیدا کرد

یوجین کمی نگران گفت: چیشده؟

مینجی با حال زاری جواب داد: خونریزی دارم


یوجین پوفی کشید: همین؟ یجور داد زدی انگار داری بچه میندازی


مینجی: زر نزن یوجین میگم دارم میمیرم لیتر لیتر ازم خون میره پا میشدم گند میزدم به همه جا


یوجین چشمی چرخوند و در حالیکه به دنبال پد میرفت غر زد: ملکه ی اغراق.. لیتر لیتر ازت خون میرفت که باید الان جنازتو پیدا میکردم تو توالت!

مینجی: چی گفتی؟


یوجین: گفتم الهه درداتو بده به من عزیزدلم نبینم درد میکشی خوشگلم

مینجی: دروغگو عوضی انگار من نمیشناسمش اینجوری زبون می‌ریزه

یوجین کیف دختر رو کامل روی تخت سر و ته کرد و همه ی محتویاتش رو بیرون ریخت و بعد در حالیکه خمیازه میکشید داد زد: مینجیااا پدی در کار نیست

مینجی: عالی شد.‌‌‌.. خدایا من چقدر بدشانسممم همین مونده بود خونه مامان بابای تو همچین اتفاقی برام بیفته


یوجین دم در توالت بازگشت و در حالیکه یه دستش و به کمرش زده بود پرسید: مگه خونه مامان بابای من چشه؟

مینجی: چش نیست؟ یه دختر تو کل خانوادتون پیدا نمیشه واسه اینجور موقع ها آدمو پشتیبانی کنه

یوجین: پس جی یون عزیزمون چیه؟!


مینجی چند ثانیه پلکش رو روی هم فشار داد و بعد با حرص گفت: خواهرت وقت عادتش رسیده؟


یوجین جا خورده گفت: اون فقط نه سالشه

مینجی: دقیقااا

گفت و با حس بدی که از زیادی روی توالت نشستن بهش دست داده بود زد زیر گریه

یوجین که تا به حال گریه کردن جفتش رو ندیده بود کاملا پشماش ریخت و با شگفتی به منظره روبروش خیره شد!

البته بعد از چند ثانیه به خودش مسلط شد و از اتاق بیرون زد تا پد بخره

.
.
.

سوهیون: کجا میری؟

یوجین: به تو چه

سوهیون با دیدن بی محلی پسر داد زد: هوی گو..

تهیونگ همین موقع با بالاتنه لخت و یه شلوارک مشکی از اتاقش بیرون اومد و سوهیون با دیدنش حرفش رو عوض کرد

سوهیون: یوجینا واسه بابا سیگار بخر

تهیونگ متعجب گفت: من سیگار نمیخوام خودم دارم

سوهیون: بگم برا خودم میخوام که نمیخره از بس جنسش خرابه!

تهیونگ: یوهان کجاست؟

سوهیون: نمیدونم من اومدم همینو از شما بپرسم

تهیونگ: سوهیون مسخره بازی و بزار کنار

سوهیون: خونه .. داره به دخترا غذا میده

تهیونگ: مشکلاتتون و چیکارش کردی؟

سوهیون: عا فعلا خاکش کردیم بنظر آرامش به زندگی برگشته اگه یوهان دوباره مخش تاب برنداره و انقدر آب نده بهش خوبیم

تهیونگ: شاید اگه سعی کنی یخورده آدم باشی ارامشتون همیشگی بشه

سوهیون در حالیکه حالتی به خودش گرفته بود که انگار عمیقا تو فکره گفت: اره شاید

یک مرتبه چیزی یادش اومد: پشمام بابا یچیزی شدههه دیروزی من اصلا رایحه ی یوهانو نفهميدم

تهیونگ: منظورت چیه

سوهیون: اون هیت شده بود ولی من نفهمیدم مثل اینکه دعواهای قبلیمونم سر این شروع کرده میگفت بهم بی محلی کردی و یسری گوه خوری کرد که منو دوس نداری و اینا

Young Daddy !!Onde histórias criam vida. Descubra agora