-چه یون...
هوسوک اسم دخترشو فریاد کشید و میون شلیک هایی که پشت سر هم می شد محکم اونو توی آغوشش نگه داشته بود درحالی که ته مین و افرادش داشتن از دست سربازهایی که تازه خودشون رو رسونده بودن فرار می کردن و خودشون رو عقب میکشیدن اون جنازه ی بی جون دخترشو که با وجود مرگش هنوز زخم عمیق گردنشو فشار می داد تا جلوی بیرون ریختن خون بگیره اسمشو فریاد میزد و اشک می ریخت.
و اما این وسط تهیونگ کجا بود؟
درسته اون تنها دو قدم از جنازه فاصله داشت و فقط وسط جنگ ایستاده بود یا بهتره بگم خشکش زده بود نمیدونست باید چیکار کنه حتی نمی تونست قطرات خونی که روی صورتش ریخته بود رو با اینکه اصلا با بودنشون روی صورتش حس خوبی نداشت پاک کنه:
-چرا نجاتش ندادی؟؟؟
هوسوک دخترشو به سینه اش فشرد و فریاد کشید:
-توی لعنتی چرا نجاتش ندادی؟ تو می تونستی ... فاکس تو خیلی سریعی پس چرا تکون نخوردی؟؟
از کجا همه چیز اشتباه پیش رفت؟
تمام این مدت میدونست چی به چیه تمام حرکات شطرنج رو پیش بینی کرده بود برای همه چیز و هر اشتباهی راه حل داشت اما این ...چه چیزی میون چرخ دنده های بازی گیر کرده بود و نقشه رو ناقص کرده بود و چرا یه بچه درگیر این بازی شد؟
- زنت کجاست هوسوک؟
هوسوک جوابی نداد و مثل دیوونه ها به صدا زدن دخترش ادامه داد:
- بیدار شو دختر قشنگم ببین بابایی اینجاست...
تهیونگ پلک زد و سریع از فکر بیرون اومد بعد قدمی به جلو برداشت و سیلی محکمی بهش زد:
-به خودت بیا و بگو زن و پسرت کجان؟
هوسوک با چشم های قرمزش به صورت تهیونگ که درست مثل ارواح رنگ پریده به نظر می رسید نگاه کرد و به سختی حرف زد:
-پسر..م یهو مریض ش..د فرس..تادشمش...درمانگاه..
- زنت کجاست؟ اون کجاست؟
...نمی..دو..نم قرار.. بود از بچه..ها مراقبت کنه.. برای همین اینجا نبودم...و..و وقتی رسیدم دیگه.. دیر شده بود...
درسته، جیمین به هیچ وجه از کنار دو قلو ها تکون نمی خورد اگه توی خونه بود به هیچ وجه بچه ها تنها نمی موندن و همچین اتفاقی پیش نمیومد اما یهو زن هوسوک با جیمین دعوا کرد و تهیونگ مجبور شد ببرتش پیش خودشون پس بچه ها تنها میموندن و اگه رو وون یهو مریض نمیشد اونم مرده بود و نه تنها اون اگه تهیونگ از قبل اینجا نیرو نذاشته بود الان همه مرده بودن اما تنها هوسوک و اون میدونستن که تهیونگ برای همچین مواقعی نیرو گذاشته و زن هوسوک اطلاع نداشت اگه بهشون حمله بشه میتونن زنده بمونن و این تصادفی بود که اون الان اینجا پیش بچه ش نبود؟ یا تصادفی بود که به چه یون حمله شده بود؟ اما نه وقتی تصادفات وقتی زیاد میشه دیگه هیچی تصادفی به نظر نمیاد:
YOU ARE READING
fox
Fanfictionجانگکوک کوچیکترین پسر رئیس باند خلافکار سئول که برعکس جایگاهش پسری معصوم و ساده ست که برای تولدش برده ای وحشی و خطرناک کادو میگیره برده ای که نه کسی میدونه کیه و نه میدونه اسم واقعیش چیه فقط میون تاریکی وجودش و چشم های ترسناکش یه لقب براش وجود دا...