جیمین ویو
دستمو روی شکمه برآمدم کشیدم و دوباره نگاهمو به حیاط بزرگ که بی روح بودنش فریاد میزد دادم
لینا : ارباب ؟
جیمین: بله ؟
لینا : غذا و داروهاتون رو آوردم
سرمو تکون دادم که روی میز گذاشت رفت
هیچ میلی به خوردنشون نداشتم
ولی به خاطر قولی که دادم مجبور بودم
به زحمت روی صندلی نشستم و آهی از خستگی و درد پاهام کشیدم
الان باید اینجا میبودی و به خاطر سر پا موندن زیادی دعوام میکردی و بعد مینشستیُ پاهامو ماساژ می دادی و غُر میزدی
ولی نیستی ...
نیستی عشق من ...
ظرف سوپ رو برداشتم و کمی خوردم و داروها رو به همراه آب پرتقال قورت دادم
طبق عادت همیشگی گوشیمو برداشتم و شمارش رو گرفتم
اما بازم بوق خوردُ بوق خورد
ولی صدایی نیومده
چرا ... ؟
چرا نیستی تا اشک هایی که روی گونم میریزه رو پاک کنی و ببوسی
چرا نیستی تا قلب رنجونم رو آروم کنی
چرا ...؟
با صدای پاشنهی پا اشکامو پاک کردمو و نفس عمیقی کشیدم
رانگ با لبخندی کوتاه که معلومه فقط به خاطر حال منه پیشم نشست
رانگ : حال پرنس غمگین ما چه طوره؟
جیمین : بدک نیست
رانگ : هووم؟ کوچولومون چی ؟
دستمو روی شکمم کشیدم و لبخندی کوچیک روی لبام اومد
جیمین : اونم خوبه مدام داره فوتبال بازی میکنه
دستشو روی شکمم گذاشتم کوتاه نوازش کرد
رانگ : نوچ مثل پدرش داره مبارزه میکنه
جیمین: پدری که نیست
رانگ : جیمین!!!!
جیمین : یک ماه شده رانگ نبودش داره دیونم میکنه
رانگ : میدونم درک میکنم ولی باید به اینا عادت کنی ؟ تو که میدونی تو چه موقعیتی هستیم
جیمین : اما ...
رانگ :امایی وجود نداره ... میدونم چون چند روزه جواب تماست رو نداده نگران شدی ولی جای هیچ نگرانی نیست
جیمین : چون سرش شلوغه جواب نمیده ؟
رانگ : معلومه که نه ، اون تو هر شرایطی جواب تو رو میده ، ولی فقط برای اینکه تو خطر نیوفتی ارتباطی باهات نداره وقتی کارش تموم شد میاد هوم؟
جیمین : باشه
سکوت کوتاهی بینمون شکل گرفت
با اخمی که کرد رو نگاهش رو گرفتم و که به سینی غذا رسیدم
چشمامو کوتاه بستم ، باز قراره غرغر هاش شروع کنه مغزم بخوره
رانگ : واسه شام فقط سوپ خوردی؟
جیمین : آره یکم دلدرد داشتم یه چیز سبک خوردم
رانگ : دکتر خبر کنم ؟
جیمین: نه من خوبمنگران نباش ... رانگ ؟
رانگ : هوم
جیمین : با سوک حرف زدی ؟
رانگ : نه زیادی مشغوله
جیمین : میشه زنگ بزنی
رانگ : حتی منم زنگ بزنم قرار نیست هیچ کدوم جواب بده
آهی کشیدم پس کی قراره این عذاب تموم شه
کمکم کرد تا بلند شم و تا اتاق همراهیم کرد
روی تخت نشستم با گفتن کار داره و قراره بره بیرون ، شب خیری بگفت و رفت
به تاج تخت تکیه دادم با لگدی آرومی که حس کردم تک خنده ای زدم
جیمین : باز شروع کردی کوچولوی من ... هر وقت میخوام بخوابم بازی کردنات شروع میشه ... دلت برای آپا تنگ شده نه؟ ... میدونی آپات خیلی دوست داره پسر قشنگم
آهی کشیدم و چشمام رو بستم
با مرور خاطرات اون روز لبخندی کوچیکی زدم
YOU ARE READING
* فرشته*
Romanceچی میشه اگه مافیای ترسناک قصه ما دل به همسر اجبارییش که ازش متنفر بود و اون رو عامل بدبختی هاش می دونست ببنده جوری که که با نبود اون اکسیژنی برای تنفس نداشته باشه کاپل:جینمین تاریخ شروع 1402/3/27 مینی فیک چند پارتی (نهایتن ۱۰ پارت) خشن ، مافیایی...