پارت دوم🏥🧑‍⚕️

207 28 5
                                    

jin

اههههه مرتیکه بیریخت زد لباسمو نابود کرد
همینجوری که راه میرفتم سرم پایین بود و داشتم لباسمو تمیز میکردم و زیر لب غر میزدم و فحش به جدو و ابادش که دوباره از شانس مضخرفم خوردم به یکی دیگه ولی اینبار از شانس خوبم مودب از اب در اومد

جین:واقعا معذرت میخوام نمیدونم امروز چم شده همش به این و اون میخورم

مرده هم برگشت و معذرت خواهی کرد ولی چهرش اشنا بود

جین:ببخشید جایی دیدمتون؟

غریبه:فکر نک.... اها شما رزیدنت جدید هستید

الان یادم اومد ان بوهیون جراح مغز و اعصاب
جین:اوه درسته معذرت میخوام نشناختمتون

بوهیون:اشکالی نداره.راستی داری میری بیمارستان؟اگه اره که برسونمت

جین:نه لازم نیست مزاحم نمیشم خودم میرم

بوهیون:نه بابا مشکلی نیست هردومون راهمون یکیه میرسونمت

جین:ممنون

بوهیون:اها راستی من ان بوهیون هستم میدونم یه بار گفتم ولی بازم میگم
جین:من جین هستم کیم سوکجین

بوهیون:خوشوقتم
لبخندی زدمو سرمو اروم تکون دادم

بوهیون:خیله خوبببب بیا بریم
و همراهش رفتم و سوار ماشین شدم

NAMJOON

نامجون:اخ اخ اخ چقدرم محکم زد پسره ی عوضی حالا خوبه تقصیر خودش بود قهومم خراب شد
از قبرستون رفتم بیرون که پسر مو بنفشه رو با اون بوهیون عوضی دیدم سوار ماشین شدن
نامجون:اههه بوهیون اطرافیانت هم مثل خودت احمق و دست و پا چلفتی ان

اعصابم خورد شده بود رفتم و سوار ماشینم شدم که برم بیمارستان توی راه یه دفعه نظرم عوض شد

نامجون: خیلی وقته سری به پدر و مادرم نزدم و البته اون شیطان کوچلو بهتره برم یه سری بهشون بزنم

و راهمو عوض کردم و رفتم سمت عمارتمون از وقتی که جراح شدم خونمو با پدر و مادرم جدا کردم و کمتر بهشون سر میزنم
بعد از چند دقیقه رسیدم عمارت و درو برام باز کردن رفتم ماشینو گذاشتم توی پارکینگ عمارت

در زدم و مستخدم پیر و مهربون خونه اومد درو باز کرد

نامجون:سلام مینجی نونا دلم برات تنگ شده بکد

مینجی:سلام پسرم خوش اومدی کم پیدایی بیا تو

نامجون:ببخشید نونا سعی میکنم زود به زود بیام خونه

مینجی:اشکالی اره عزیزم
رفتم داخل و از مینجی پرسیدم:پدر و مادم خونه ان؟

مینجی:بله خونه ان برو بشین میرم بهشون خبر میدم

love hospitalWhere stories live. Discover now