پارت هشتم🧑‍⚕️🏥

62 15 2
                                    

NAMJOON

چییییییی

با دادی که زدم چنهیو یه دفعه تو جاش پرید!

چنهیو:مگه مرض داری داد میزنی!

نامجون:چرا میخواد بیاد؟من حوصله ندارما!

چنهیو:تازه کجاشو دیدی!میخواد توی بیمارستان شما کار کنه!

چشمام گرد شد!باورم نمیشه یه چند وقت نبود الان دوباره میاد خودشو بچسبونه بهم!

چنهیو:داداش جون من هیچوقت بهت التماس نمیکنم! ولی لطفاً نزار جیسو بشه زن داداشم همینجوریش که دختر عمومونه به زور دارم تحمل میکنم اگه بشه زن داداشم دیگه چیکار کنم؟
فکر کن بچتون ننه و باباش شما باشید!

نامجون:عمرا با اون ازدواج کنم!حالا کی میاد؟

چنهیو:فردا!

نامجون:داری باهام شوخی می‌کنی دیگه!

چنهیو:نه!فکر کردی چرا اومدم اینجا؟!فقط کافیه یکم چشمامو اشکی بابا قبول میکرد که نیام پیشت!

نامجون:منظورت چیه؟

چنهیو:منظورم اینه که عمو و زن به بابا گفتن که بهتره جیسو پیش تو زندگی کنه!اینجوری باهم می‌رید بیمارستان و باهم برمی‌گردید!و می‌دونی که عمو و زن عمو هرکاری میکنن تا جیسو با تو ازدواج کنه!واسه همینم من اومدم تا اتفاقی بینتون نیوفته!

نامجون:واسه اولین بار واقعا از به دنیا اومدنت ممنونم!

چنهیو:حالا فردا میخوای چیکار کنی؟

نامجون:چیو چیکار کنم؟

وقتی جمله ام تموم شد گوشیم زنگ خورد!و پدرم بود

چنهیو:الان میفهمی

نفس عمیقی کشیدم و گوشیو جواب دادم!

نامجون:سلام پدر!

جومین:سلام پسرم!وقتتو نمی‌گیرم میرم سر اصل مطلب  فردا دختر عموت جیسو میخواد برگرده کره!و تو باید فردا صبح بری فرودگاه دنبالش!

نامجون:ولی پدر من فردا صبح کار دارم!

جومین:حرف نباشه همین که گفتم!بعدشم می‌رید بیمارستان! چند نفر رو می‌فرستم تا وسایلاش رو ببره خونت!

نامجون:ول....الو!بابا!

چنهیو:هعیی نظرت چیه بریم سوجو بخوریم!

با پوکریت نگاهش کردم و بعد تا خواستم دمپاییمو در بیارم فرار کرد!

باید واسه فردا یه فکری کنم!



TAHE

اولش رفتیم پارک و و باهم قدم زدیم و بعدش رفتیم بستنی خوردیم!
و الآنم جلوی بیمارستانیم و من باید برم سر پستم!

love hospitalTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang