36:"وصال دو عاشق"🖤🥀

583 64 144
                                    




جونگکوک با شنیدن پیشنهاد ازداوج تهیونگ اشکی از لابه لای پلکای ورم ‌کردش روی صورتش سر خورد و ناباور بهش خیره شد.

_با من میخوایی ازدواج کنی؟

تهیونگ با لبخندِ محوِ گوشه لبش ، سری براش تکون داد که کوک دوباره با تردید بحرف اومد:
_مطمئنی پشیمون نمی-...

تهیونگ درحالیکه سرشو به پیشونی جونگکوک تکیه میداد اجازه نداد حرفشو تموم کنه و نه ای زمزمه کرد.

_یعنی میخوایی بشی روشنایی من داخل این سیاهیِ بی انتها؟
_هوم ... میشم.
_اکه یروز بفهمی که-.....
_نمیخوام الان چیزی بشنوم جونگکوک . تو فقط یه بچه بودی که با تهدیدای ووهان توی سیاهی قلبت خودتو گم کردی . هیچی تقصیر تو‌ نبوده .

فقط یکم دیگه ادامه میداد همونجا به قتل خواهرش اعتراف میکرد.

ولی تهیونگ با قاطعیت بهش فهموند که هیچ‌ جوره بیخیالش نمیشه.
_اره.
_چی اره؟
_باهات ازدواج میکنم و بعنوان همسرت کمکت میکنم باند یاکوزا رو‌ از بین ببری. من دیگه نمیخوام قربانی ووهان باشم.

تهیونگ لبخندی گوشه لبش نشست و با حلقه کردن دستاش دور گردن جونگکوک ، جسم ‌اروم گرفتشو به تنش فشرد.

رز سفید خونین🥀🖤BLOODY WHITE ROSEWhere stories live. Discover now